داستان قاسم بن علاء آذربایجانی و عبدالرحمن ناصبی!

داستان قاسم بن علاء آذربایجانی و عبدالرحمن ناصبی!

قاسم بن علاء آذربایجانی از وکلای امام حسن عسکری و امام مهدی علیهم السلام است. او از قبیله هَمدان است و در منطقه آذربایجان زندگی می کرد. قاسم بن علاء 117 سال عمر کرد و محضر امامان بسیاری را درک کرد. او در سن 80 سالگی بینایی خود را از دست داد اما در روزهای آخر عمر خود بینایی اش را دوباره به دست آورد. قاسم بن علاء توقیعاتی را از نائبان خاص حضرت مهدی ارواحنا له الفداء دریافت می کرد و به شیعیان ابلاغ می نمود. در واقع می توان او را جزو وکلا امامان دانست.

داستان قاسم بن علاء و عبدالرحمن ناصبی

قاسم سال های آخر عمر خود را می گذراند. او محضر چند امام را درک کرده بود و حال در دوران غیبت امام مهدی (عج) به سر می برد. قاسم بن علاء همیشه نامه ها و توقیعات را دریافت می کرد و در مقابل نیز نامه های مردم را به ابو القاسم بن روح از نواب اربعه با یک واسطه می رساند. اما حال دو ماه از آخرین نامه گذشته بود و برای او از سمت امامش نامه ای نیامده و همین امر او را سردرگم کرده است. او مضطرب بود و همچنان منتظر که نامه ای از سمت عراق برای او بیاید. در روزی از روزها در حال خوردن غذا بود که دربان به حضور آمد و گفت که پیک از سمت عراق آمد. قاسم از خوشحالی سجده شُکر به جای آورد و منتظر بود تا پیک به داخل آمده و نامه را بدهد. پیک مردی قد کوتاه و میانسال بود. قاسم با چشمانی که نمی دید. از جای خود برخاست و آن مرد را بوسید. سپس توبره اش را از او گرفت و بر زمین قرار داد. قاسم به پیک که آثار سفر در چهره اش مشهود بود را به استراحت و خوردن غذا دعوت کرد. پس از اتمام غذا پیک نامه را در آورد و به قاسم بن علا داد. قاسم نامه را گرفت. آن را بوسید و به کاتب خود داد که آن را بخواند. کاتب نامه را گرفت و خواند و شروع به گریه کردن کرد.

اللهم عجل لولیک الفرج
اللهم عجل لولیک الفرج

گریه ای که باعث تعجب و نگرانی قاسم شد. پس پرسید: اتفاقی افتاده؟! آیا چیز ناراحت کننده ای در آن وجود دارد؟ کاتب گفت: نه.

قاسم سوال کرد: پس به چه دلیل گریه کردی؟ کاتب گفت: چهل روز بعد از رسیدن این نامه به دستت از دنیا خواهی رفت و پس از نه روز از رسیدن این نامه مریض می شوی و پس از آن خداوند متعال بینایی ات را به تو باز می گرداند و تو هفت برابر ثواب می بری.

قاسم پس از شنیدن این حرف ها گفت: آیا در آن زمان دینم سالم است. کاتب گفت: دین تو سالم خواهد بود.

قاسم پس از شنیدن این سخن خندید و گفت: پس از این همه عمر دیگر چه آرزویی دارم؟ پیک از جای خود برخاست و از توبره ای که داشت سه لنگ، یک عدد برد یمانی قرمز، یک عمامه دو پارچه و یک دستمال بیرون آورد و به قاسم داد.

قاسم دوستی داشت به اسم عبدالرحمن که ناصبی بود. در آن هنگام عبدالرحمن به خانه قاسم آمد. قاسم به کاتب خود گفت که نامه را برای عبدالرحمن بخوان زیرا دوست دارم او هدایت شود. کاتب و افرادی که آنجا بودند گفتند: این چیز را برخی از شیعیان نیز قبول نمی کنند چه برسد به عبدالرحمن ناصبی. اما قاسم اصرار بر این کار کرد. نامه را برای عبدالرحمن خواندند.

عبدالرحمن به قاسم بن علاء گفت که از خدا بترسد و خجالت بکشد چرا که مرد دانایی در امور دین است و جز خدا کسی نمی داند چه چیزی رخ می دهد.

پس از 9 روز بینایی خود را قاسم به دست آورد و دقیقا چهل روز بعد دار فانی را وداع گفت. عبدالرحمن زمانی که این خبر را شنید؛ پا برهنه در بازار می دوید و می گفت: ای آقا و سرورم …

مردم به او خرده می گرفتند اما او در پاسخ به آن ها می گفت: ساکت شوید، آنچه که من دیدم شما ندیدید. سپس مذهب تشیع را انتخاب کرده و از باور قبلی خود دست برداشت.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *