سخاوت و کریمی امام حسن (ع)

سخاوت و کریمی امام حسن (ع)

پس از شهادت امیر مومنان حال امامت به سبط اکبر پیامبر (ص) حسن بن علی علیه السلام رسیده بود. کسی که به کریمی شهره عام و خاص بود. اما در آن دوران نیز بنی امیه خلافت مسلمان را غصب کرده بود. خلافتی که اگر به دست اهلش می افتاد، آن دوران به دورانی طلایی بدل می شد چرا که آنچه اجرا می شد بر اساس قرآن و سنت بود.

و صد حیف که همیشه تاریخ افرادی بودند که برای قدرت و حکومت دست به دامان کارهای مختلفی زده اند. معاویه بن ابی سفیان خود را امیر مومنان خوانده بود. او خلافت و فرمانروایی را به دست گرفته بود و خویش را شایسته این جایگاه می دانست. به همین دلیل از هیچ کاری در جهت تخریب آل الله علیهم السلام چشم پوشی نمی‌کرد. او اگر چه خود را مسلمان می‌خواند و اموری را در این باره انجام می‌داد اما اهل بیت (ع) را قبول نداشت اما به ظاهر احترام می‌کرد.

معاویه بن ابی سفیان صله می داد. او بزرگان قبایل را جمع می کرد و به هر یک مبلغی صله می کرد تا بزرگان برای اهل قبیله خودخرج کنند. در یکی از آن اوقات که زمان صله رسیده بود معاویه دستور داد تا بزرگان قبایل از جمله امام حسن علیه السلام که بزرگ خاندان بنی هاشم بود را دعوت کنند.

بزرگان از قبایل مختلف در سرسرا جمع شده بودند. معاویه این بار می خواست به گونه ای آبرو بری کند. او رو به حاضرین کرد و گفت: حسن به علی نمی آید. او می خواهد من صله رو تقسیم کنم و به او در نهایت کم برسد تا نشان دهد که من کم عطا کرده ام و بخیل هستم. اما این بار چنین نخواهد بود. به او گفتند: می خواهی چکار کنی؟!

امام حسن مجتبی (ع)
امام حسن مجتبی (ع)

معاویه رو به غلام خود کرد و دستور داد تا کیسه ای بزرگ را مملو از سکه طلا کرده و برای حسن بن علی کنار بگذارند تا نتواند به او بخیل بگوید! سپس صله افرادی که آمده بودند را به آن ها عطا کرد.

روز آخر دادن صله بود که حسن بن علی علیه السلام وارد مجلس شد. معاویه رو به امام کرد و گفت: هان! آمدی حسن ابن علی. معاویه غلامی سیاه چرده داشت رو به او کرد وگفت: صله بنی هاشم را بیاورید. آن غلام سیاه چرده آفریقایی گونی پُر سکه را بر دوش خود قرار داد و به سمت امام حسن (ع) قدم برداشت.

در این میان نیز معاویه که گمان می کرد به مقصود خود رسیده است با تبختری در جایگاه خود نشسته بود و تماشا می کرد.

غلام به امام حسن (ع) رسید. امام دید که غلام از سنگینی گونی عرق کرده بود. در همین حین معاویه با تبختر رو به امام گفت: یا حسن! خُذهُ انا ابن هنده. ای حسن! این گونی را بردار همانا من پسر هنده هستم (هند جگر خوار). حضرت به این سخن اعتنایی نکرد و به آن غلام نگاه می کرد و به او گفت: آیا دلت می خواهد این کیسه برای تو باشد؟! غلام خجالت می کشید بگوید بله اما از چشمان او جواب مثتش مشخص بود. پس امام به او گفت: خُُذهُ انا ابن فاطمه (س). این کیسه را ببر که من پسر فاطمه ام.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *