تلفنی که به خدا زدم! – بخش اول

تلفنی که به خدا زدم

چندین سال پیش در اتاق کارم نشسته بودم که مردی روحانی و خوش چهره وارد شد. از چین های پیشانی او مشخص بود که مردی دنیا دیده است که سرد و گرم روزگار را چشیده. سر و وضع او هم نسبتا مرتب بود و پنجاه ساله می نمود. رفتارش نیز متین بود که همین امر باعث می شد تا آدمی به او احترام گذارد. بعد از سلام و احوال پرسی آن مرد گفت: شنیده ام که روحانی زاده هستید و اصیل و همچنین درد آشنا. من کتابی نوشتم که اگر مجوز چاپ آن صادر گردد برای همیشه ممنون شما می مانم. نگاهی به کتاب هایی که بر روی میز بودند کردم و گفتم: ببینید این کتاب ها به ترتیب در انتظار نوبت هستند تا بعد از رسیدگی چاپ شوند. مولفانشان نیز همه همین تقاضای شما را دارند.

شغل من دبیری است و با حفظ سمتم این کار سنگین اداری را به من واگذار کرده اند تا در ساعاتی که فراغت دارم این کتاب ها را بررسی کنم و خب طبیعی است  که کار یک روز نباشد. اگر که شما جای من بودید چه می کردید؟!

آن شخص با لحن پدرانه ای گفت: فرزندم! گمان نکنم در تشخیص اشتباه کرده باشم. شما اهل درد هستید و دردم را خوب می دانید. کتاب من ماجرای تلفنی است که به خدا زده ام! و این احتمال را می دهم که برای مردم به ویژه جوانان سودمند است. این تلفن برکاتی را به همراه داشته که نه تنها زندگیم بلکه زندگی صدها نفر تا به الان را متحول کرده است. اگر که من به جای شما بودم نگاهی به مطالب کتاب می کردم و اجازه چاپش را صادر می کردم.

هفت سال از آشناییم با عزیزی چون آیت الله مجتهدی می گذشت و طبیعی بود که تشنه چنین محتواهایی باشم. به ویژه که همیشه توصیه ایشان در غنیمت شمردن فرصت ها را به یاد داشتم.

پس گفتم: به این کار نیازی نیست. می خواهم مطالب کتاب را فهرست وار از زبان شما بشنوم.

آن مرد گفت: اسم کتابم را «عبرت انگیز» گذاشتم. آن هم به خاطر اینکه از آن عبرت های فراوانی می توان کسب کرد. کتابی که نوشته ام دارای دو بخش است. بخش اولش درباره تلفی است که به خداوند زده ام و بخش دومش به برکت های بسیاری که این تلفن به همراه داشته اختصاص داده شده است. آن مرد در ادامه آماری را ارائه کرد از اینکه خداوند تا آن روز توفیق انجام چه اموری را نصیبش کرده است. به عنوان مثال او توانسته چندین دار الایتام، مسجد و مدرسه را احداث کند.

از اینکه خداوند توفیق چنین کارهایی را نصیب این روحانی نموده متعجب شدم. پس به او گفتم تا ماجرای تلفن را برایم بگوید. این درخواستم با حلقه زدن اشک در چشم های آن مرد شروع شد. او این چنین شروع کرد:

طلبه جوانی در دوران مرجعیت آیت الله بروجردی بودم. من از اراک به قم برای تحصیل علم آمده بودم و با آنکه 25 ساله بودم اما تامین هزینه یک خانواده پنج نفری بر عهده ام بود و من تنها شهریه کمی از حوزه می گرفتم که طبیعتا جوابگوی هزینه ها نمی شد. همسرم در این میان با نداری من ساخته بود و قرض هم می کردیم اما باز هشتمان گروه نهمان بود.

دو تا سه سال به این صورت گذشت. کار به آن جا رسید که من به تمامی افراد از بقال تا نانوای محل بدهکار شده بودم و شرم داشتم که دیگر برای تهیه آنچه که مایحتاج است به آن ها رو بندازم.

شهر زیبای قم
شهر زیبای قم

در این برهه بود که صاحبخانه هم اجاره هایی که عقب افتاده بودند را از من خواست و برای آخرین بار به سراغ من آمد. او گفت که اگر تا دو روز دیگر بدهی هایم را ندهم اثاثیه ام را بیرون می ریزد و خانه را به شخص دیگری اجاره می دهد.

کارد به استخوانم رسیده بود. هنگام سحر از خانه بیرون رفتم. در فکر گم و گور کردن خودم بودم چون که تحمل این همه سختی را نداشتم. من نمی توانستم در چشمان طلبکاران و فرزندانم که چشمانشان بی فروع شده بود نگاه کنم. در کنار این ها من تحمل این را نداشتم که شاهد لحظه ای باشم که اثاثیه را بیرون می ریزند.

از محله که بیرون آمدم چشمم به گنبد و گلدسته حرم حضرت معصومه سلام الله علیها خورد. دلم شکست و گریه کردم و با زبان بی زبانی آنچه در دلم بود را برای ایشان گفتم. نماز صبحم را در حرم خواندم و از صحن بیرون آمدم.

در کنار «سه راه موزه» چند اتوبوس ایستاده بودند که مسافر پُر می کردند. غمگین بودم و جیبم خالی بود. دنبال پول ته جیبهایم گشتم. در نهایت یک اسکناس پنجاه ریالی در جیبم پیدا کردم. به سمت اتوبوس ها رفتم و سوار اتوبوس تهران شدم. آن اتوبوس قرار بود مسافرهایش را در میدان شوش پیاده کند. در طول مسیر لحظه ای ارتباطم را با خداوند قطع نکردم. گریه می کردم و می سوختم. ناگهان صدای راننده را شنیدم که گفت: آخر خط است. میدان شوش اینجاست.

پیاده شدم در حالی که نمی دانستم قرار است چه کار کنم و به کجا بروم. چون که اول صبح بود مغازه ها کم کم باز می شدند. من آواره ای در این میان بودم اما تلاشم را می کردم تا کسی به این موضوع پی نبرد. ناگهان یادم آمدم برادرم در خیابان شمالی که به میدان منتهی می شود نمایشگاه فرش دارد و تابلویی چند رنگ بر سر در آن وجود دارد. پس به آن سو رفتم هر چند او به دیدنم مایل نیست. نمایشگاه را پیدا کردم. ماشین بنزش هم در کنار نمایشگاه بود و درش باز بود. شاید یادش رفته و یا می خواهد جایی برود. وارد نمایشگاه شدم. به برادرم سلام کردم. نگاهش که به من افتاد با کنایه و طعنه گفت: علیکم! امروز آفتاب از کجا سر زده که فقیران را یاد کردی؟ آیا می دانی چند سال است که هم را ندیده ایم؟ اما نه خب! تقصیر تو نیست! آدم عاقل که قم را ول نمی کند به تهران بیاید. هر چه که باشد در قم برو و بیایی داری. حق داری؛ ما هم خدایی داریم.

برادرم در ادامه گفت: اگر که کاری نداری ساعتی این جا باش تا به بازار بروم و برگردم. شاگردم امروز را مرخصی رفته. زمانی که برگشتم با هم بیشتر صحبت خواهیم کرد. برادرم رفت. من ماندم و نمایشگاه بزرگ فرش های ابریشمی قیمتی. دیدن آن همه دارایی بغضی شد که راه گلوی من را بست. پس به آسمان رو کردم و گفتم. خدایا! ما هر دو بنده تو هستیم. هر دو هم برادر یکدیگر هستیم. این تو هستی که رزق و روزی ما را تقدیر می کنی. او در آسایش است و دارا و من که جوانیم را برای یاد گرفتن علوم دینی صرف کردم، لحظه ای وجود نداشته که با فقر رو به رو نشده باشم. خدایا تو را به جلال و عزتت قسم می دهم که پیش از این من را شرمسار نکن …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *