داستان دیدار سعد بن عبدالله اشعری با امام مهدی (عج) – بخش ششم

دیدار سعد بن عبدالله اشعری با امام مهدی (عج)

سعد بن عبدالله اشعری از شیعیانی است که در دوره امام حسن عسکری علیه السلام زندگی می کرد. این شخص سوالاتی در ارتباط با موضوعات مختلف داشت و به دنبال جواب بود. در نهایت و طی اتفاقاتی گذر این شخص به خانه امام حسن عسکری (ع) می افتد و به محضر ایشان سوالات را عرضه می دارد که امام علیه السلام با اشاره به فرزند خردسال خود یعنی امام مهدی (عج) بیان می دارد که سوالات را از ایشان بپرسد. سعد سوالات خود را پرسیده و جواب هایی از امام مهدی ارواحنا له الفداء دریافت می کند[1]. در ادامه امر نیز حضرت از اموری سخن به میان می آورد که پیش تر میان سعد بن عبدالله اشعری و شخصی که دشمن اهل بیت علیهم السلام است به وجود آمده بود. این امور را در بخش قبلی «داستان دیدار سعد بن عبدالله اشعری با امام مهدی (عج) – بخش پنجم» بیان کردیم. حال به ادامه این دیدار می پردازیم.

نکته مهم: درباره این روایت و صحت آن نقد و بحث در میان علما وجود دارد. بعضی آن را تائید کرده و بعضی دیگر مخالف آن بوده و مورد نقد قرار داده اند. موسسه معراج النبی با بیان این داستان مهری بر تائید یا نقد آن نزده است و تنها راوی است.

ادامه دیدار با حضرت مهدی ارواحنا له الفداء

پس از پرداختن به اموری که میان سعد بن عبدالله اشعری و دشمن اهل بیت رخ داده بود. امام حسن عسکری علیه السلام همراه با امام مهدی ارواحنا له الفداء به نماز ایستاد. سعد نیز به دنبال احمد بن اسحاق رفت و در جستجوی او بود. او احمد را دید که گریان است. پس از او پرسید: به چه دلیل تاخیر کردی؟ و دلیل گریه ات چیست؟

احمد جواب داد: آن جامه ای که مولای من خواسته بود و مربوط به آن پیرزن بود[2] را گم کردم. سعد به او گفت: چیزی بر گردن تو نیست برو و ماجرا را به امام بگو. احمد به نزد امام رفت و خندان بازگشت در حالی که صلوات می فرستاد. سعد از او پرسید: چه شد؟ احمد بن اسحاق گفت: آن جامه را مشاهده کردم که زیر پای مولایم است و او بر آن نماز می گزارد.

سعد و احمد بن اسحاق شُکر خدا را کردند و چند روزی را در سامرا ماندند و به خانه امام رفت و آمد کردند اما آن طفل را در کنار امام نمی دیدند.

پس وقت خداحافظی فرا رسید

سعد بن عبدالله با احمد بن اسحاق و دو نفر از همشهریان که پیرمردانی بودند به نزد حضرت برای خداحافظی رفتند. احمد پیش روی امام ایستاد و عرض کرد: ای فرزند پیامر خدا! زمان کوچ ما رسیده است و اندوه جدایی زیاد شده است. از خداوند می خواهیم که بر جد تو محمد (ص) و پدرت علی علیه السلام و مادر تو سیده النساء و بر عمو و پدر تو که سروران جوانان اهل بهشت هستند و پدران تو که ائمه اطهارند درود فرستد و بر شما و فرزندتان صلوات فرستد. امیدواریم که خداوند جایگاهتان را بالا برد و دشمنتان را سرکوب نماید و این دیدار آخرین دیدار نباشد.

مهدویت
مهدویت

 هنگامی که احمد این سخنان را می گفت امام گریه کرد و سپس فرمود: خود را در دعا کردن به سختی نینداز و افراط نکن که تو در این سفر به ملاقات خدا می روی . احمد پس از شنیدن این سخن بیهوش بر زمین افتاد. زمانی که بهوش آمد گفت: شما را به خداوند و حرمت جدتان قسم می دهم که من را مفتخر کنید به پارچه ای که آن را کفن خود کنم. خضرت سیزده درهم درآورد و آن ها را به احمد داد و فرمود: این ها را بگیر و جز این ها خرجت نمی شود و آنچه که خواستی نیز از دست نمی دهی (مقصود این است که آن کفن به دستت می رسد) چرا که خداوند هیچ گاه پاداش نیکوکاران را ضایع نمی نماید.

همه خداحافظی کردند و راه بازگشت را پیش گرفتند. سه فرسخ تا شهر حلوان در بخش غربی ایران مانده بود که احمد به تب دچار می شود و مریضی اش سخت می شود به گونه ای که از بهبودی خود ناامید می گردد. به حلوان رسیدند و در یکی از کاروانسراهای موجود ماندند. احمد از همه خواست که آن شب او را تنها بگذارند. پس همه به محل استراحت خود در آن کاروانسرا رفتند.

نزدیک صبح شخصی به بالای سر سعد می رود و او را بیدار می کند. آن شخص کسی نبود جز خدمتکار امام حسن عسکری (ع). او به سعد گفت: خداوند در این مصیبت به شما جزای نیک دهد و مصیبتتان را به نیکی جبران نماید. ما از غسل و کفن کردن دوستتان فارغ شدیم. بلند شوید و او را دفن کنید که او در نزد مولایتان از همه گرامی تر بود. پس از نظر او پنهان شد. سعد و دیگر افراد با گریه بر بالین احمد بن اسحاق حاضر شدند و کار دفن او را انجام دادند …

منبع:

[1] در بخش های دوم تا چهارم داستان به این موضوع اشاره شد.

[2] در بخش دوم به آن پرداخته شد.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *