سرگذشت ارمیاء علیه السلام – بخش دوم

سرگذشت ارمیاء علیه السلام

ارمیاء یکی از پیامبران الهی برای قوم یهود است. او هفت یا هشت قرن قبل از میلاد مسیح زندگی می کرد. در آن دوران فساد در بین بنی اسرائیل افزایش یافته بود به گونه ای که اکثریت یا تمامی آن ها در گناه و معصیت غوطه ور بودند. آنان علنی گناه می کردند و از دستوراتی که خداوند در تورات داده بود سرپیجی می کردند. همچنین از رحم و شقفت در میانشان چیزی باقی نماند. در مطلب «سرگذشت ارمیاء – بخش اول» تا آنجا گفته شد که این پیامبر الهی به امر خداوند آنچه که شرط بلاغت بود را بیان نمود و قوم و خویش خود را با اشاره به سرگذشت دیگر اقوام انذار کرد. او در انتها گفت که آنچه نیاز بود گفتم و از آنچه که بر سر شما می آید پرده برداشتم. حال و با این توصیفات هر مسیری که صلاح می دانید را بروید که در همان حین بزرگ قوم از جای خویش برخواست و تمسخر کنان رو به ارمیاء کرد و گفت: تو به خداوند دروغ بستی …

و حال ادامه ماجرا

بزرگ قوم بنی اسرائیل در ادامه این سخن گفت: آیا خداوندی که ما را از بین آفریده خویش انتخاب کرده و ما را برای قبول کتاب خود شایسته دانسته است. هم اکنون قدرت و پادشاهی ما را به دست کافرانی که تنها آتش را عبادت می کنند و پیشانی خویش را تنها برای بت بر زمین قرار می دهند هلاک می کند؟ قطعا تو بدون علم سخن می گویی و به باطل گمان پیدا کرده و در وادی ضلالت قرار داری.

ارمیاء بیان کرد: ای قوم من! خداوند آن ها را برای کیفر دادن شما می فرستد همانطور که وبا، طاعون، سیل و زلزله را برای بنیان کن ساختن و عذاب ارسال می کند. به راستی چه تفاوتی میان عذاب دادن با مسلط ساختن پادشاهی ظالم و فرود آمدن بلا برای ریشه کن ساختن وجود دارد؟ این ها هر دو شما را متفرق و ذلیل می گردانند. خداوند شاهد است که من شما را نصیحت کردم و خیانت و ریایی در میان آن نبود. پس به خود آمده و مسیر خویش را انتخاب کنید.

بنی اسرائیل در جواب گفتند: ارمیاء آگاه باش که در بحث و جدل با ما زیاده روی کردی. تو صبر ما را زیاد دیدی و به سخنان خود مغرور شدی و ما را سرزنش و مواخذه کردی. اکنون حکم می کنیم که باید دست و پاهایت را زنجیر ببندیم و در زندانی ظلمانی محبوس کنیم و یا به مکانی دور تبعیدت نماییم. و اما در نهایت با طلوع سپیده صبح تمام آن چه که به عنوان حکم برای ارمیاء در نظر گرفته بودند را اجرا کردند و او را به زندان انداختند.

در روزی از روزها بنی اسرائیل به سوی شرق نگاهی کردند. آنان ناگهان مشاهده کردند غباری غلیظ از روی زمین بلند شد به گونه ای که جلوی نور خورشید را گرفت و بدان سبب هوا تاریک شد. در همان حین و تنها پس از لحظاتی آن غبار شکافته شد و فرد قهرمانی از میان آن عبور کرد. او با فریاد و غرش به سوی شهر حرکت کرد. این شخص کسی نبود جز آن کس که ارمیاء وعده ی آمدنش را از سوی خدا به عنوان عذاب بیان کرده بود. او نامش بختنصر بود و از بابل به آن سو رهسپار شده بود. هیچ کس توانایی مقابله با این شخص و سپاهیانش نداشت. در همین حین بود که آنان به عذاب بودن این شخص پی بردند و در دل خود می گفتند و از یکدیگر می‌پرسیدند: این اتفاق همان عذابی است که ارمیاء ما را از آن ترسانده است؟ اگر که همان رخداد است غضب الهی ما را در بر گرفته است.

بختنصر به قوم ارمیاء نبی مهلت نداد تا آنان فرصت فکر کردن و چاره اندیشیدن داشته باشند. پس با جسارت تمام به شهرشان حمله کرد و هر آنچه که در سر راه می دید از کاخ گرفته تا باغ و بستان را ویران می ساخت. او به سمت بیت المقدس رفت و معابد و بت ها را از میان برداشت و در ادامه مردم را قتل عام کرد و سیلی از خون به راه انداخت. او به این کار بسنده نکرد و هر آنچه از مال داشتند را نیز به تاراج برد. او گروهی را اسیر کرد و باعث شد عده ای سرگردان و فراری به سرزمین های دیگر بروند. در واقع بختنصر در مدتی کم شهر را با خاک یکسان کرد.

داستان مذهبی
داستان مذهبی

خودسری دوباره بنی اسرائیل پس از گذشت سال ها

از حمله بختنصر سال ها گذشت. بختنصر از دنیا رفت و پادشاهی بابل به دست فردی فروتن و مهربان افتاد. او گروهی از بنی اسرائیل را در زنجیر اسارت دید. پس دلیل آن را جویا شد. درباریان به او گفتند که این گروه از دودمان یعقوب نبی هستند. آن ها در شام سکونت داشتند. پس سرزمین آن ها به تاراج رفت و آن ها از آن عزت و شکوه به چنین ذلتی رسیده و متفرق شدند.

شنیدن این سرگذشت دل رئوف پادشاه جدید را لرزاند. او امر کرد تا تمامی افراد متفرق بنی اسرائیل به گرد هم آیند و برای خود رهبری انتخاب کنند و به سرزمینشان برگردند. بنی اسرائیل گرد هم آمده و به سرزمین خود برگشتند. خداوند نیز رحمتش را دوباره شامل حالشان کرد و به آنان مال و فرزند داد و در کار کشاورزی و دامداریشان را رونق بخشید و آنان را در آسایش و رفاه قرار داد.

شایسته این بود که بنی اسرائیل از رخدادهای گذشته درس گرفته و در برابر نعمات بی کران الهی شُکر او را به جای آورند اما آنان چنین نکردند. در واقعی دیری نگذشت که آن ها به ظلم و ستم گذشته خود بازگشتند تا آنکه خداوند برایشان زکریا نبی و یحیی علیه السلام را مبعوث کرد و به سوی آنان فرستاد. اما آن ها این دو پیامبر را نیز به قتل رساندند. با شهادت این دو پیامبر و خودسری دوباره قوم خداوند دوباره پادشاهی ظالم را بر آنان مسلط گردانید و آنان دوباره با ذلت و خواری متفرق شدند[1].

منبع:

[1] سایت حوزه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *