مباهله در زمان امام حسن عسکری (ع)! – بخش دوم

امام حسن عسکری (ع)

در بخش اول این حکایت تا آنجا گفته شد که به سبب تفاخر مسیحیان بر مسلمانان مبنی بر اینکه با دعای مسلمانان باران نیامد اما با عبادت مسیحیان باران پس از مدتی قحطی بارید و این حقانیت دین مسیحیت و ناحق بودن اسلام را نشان می دهد، خلیفه وقت دستور داد تا امام حسن عسکری علیه السلام را از زندان به نزد او بیاورند تا چاره ای بیاندیشد. زیرا جز او کسی نمی توانست این معما را حل کند. در دیدار خلیفه با امام حسن عسکری علیه السلام، امام دستور داد تا فردای همان روز بزرگان مسیحیت در صحرا حاضر شوند تا این مسئله حل شود. فردای آن روز مسلمانان و مسیحیان در صحرا بودند. گروهی امیدوار و مغرور و گروهی که نا امیدی در میان آن ها رخنه کرده بود و حرف های عجیبی مثل این جمله که «رسول خدا (ص) کجا و ابن الرضا کجا؟ از آدم زندانی چه کاری بر می آید؟» از آنان شنیده می شد …

و حال ادامه ماجرا

زمانی که گفته شد: رسول خدا کجا و ابن الرضا کجا و از یک زندانی چه کاری ساخته است. صدایی پر از خشم در فضا طنین انداز شد. پیرمردی با قامت کشیده و چهره ای دوست داشتنی که دلسوزی و غضب هر دو در کلامش مشهود بود گفت: ای مردم! رسول الله (ص) پیامبرمان است و ابن الرضا جانشین او می باشد. همه کمال و فضل رسول الله (ص) در او متجلی است. برای آنکه حرفم را باور نمایید ناگزیر کرامتی از ایشان نقل می کنم. کرامتی عجیب که از ابو هاشم جعفری یار امام شنیدم. او می گفت: در روزی از روزها به خدمت امام بودم. ایشان سوار بر اسب به سوی صحرا می رفت و من نیز همراهیشان می کردم. در مسیر فکر می کردم و یادم آمد که وقت ادای بدهی ام رسیده است و من چیزی ندارم. همچنان فکر می کردم که امام فرمود: غصه نخور! حق تعالی آن را ادا خواهد کرد. سپس از بالای اسب به سمت زمین خم شد وبا تازیانه ای که در دستش بود خطی کوچک بر زمین کشید و بیان داشت: ای ابو هاشم! از اسب خود پیاده شو، آن را بردار و پنهان کن.

پیاده شدم. مشاهده کردم که قطعه طلایی است. آن را برداشته پنهان کردم و دوباره به راه خود ادامه دادیم. همانطور که مسیر را می رفتیم ناگهان به ذهنم آمد که امیدوارم آن میزان طلا به اندازه بدهی ام باشد. در هر صورت با آن بدهی خود را می دهم و پس از آن برای نیازهای زمستان خانواده تلاش خواهم کرد. ناگهان صدای دلبرای حضرت را شنیدم. ایشان دوباره خطی بر زمین کشیده و از من خواستند که آنچه بر زمین است. پیاده شدم و قطعه ای که این بار از نقره بود را برداشتم و پنهان کردم. آن دو قطعه دقیقا و بی کم و کاست به مقدار بدهی ام و نیازهای زمستان خانواده ام شدند.

پیرمرد با بیان این حکایت رو به افرادی که دچار شک و شبهه شدند کرد و گفت: چه کسی چنین قدرتی دارد؟ ناگهان از میان جمعیت شخصی گفت: هر چه در فضائل خاندان رسول خدا بگویی کم گفته ای و خود کرامتی دیگر را بیان کرد. همچنان سخن از کرامات امام حسن عسکری علیه السلام ادامه داشت که خبر ورود خلیفه و افراد همراهش رسید. خلیفه و همراهان قدم در صحرا گذاشتند. در میان آنان امام نیز دیده می شد. نگاه مردم به جمال حضرت و سیمای نورانی ایشان بود.

خلیفه امر کرد که جاثلیق و دیگر راهبان برای طلب باران دعا کنند و از خداوند نزول دوباره باران رحمتش را بخواهند. لحظاتی بعد مسیحیان دست به دعا بردند. همان لحظه آسمان آفتابی ابری شد و باران بارید.

داستان مذهبی
داستان مذهبی

حال تمامی نگاه ها به امام بود. ایشان راهبی را نشان داد و دستور داد که لا به لای انگشتانش را جست و جو کنند. خلیفه متعجب شده بود. او در دلش می گفت که آیا این امکان وجود دارد که در بین انگشتان راهب چیزی وجود داشته باشد که به وسیله آن باران ببارد؟!

غلام امام سریع دور راهب را می گیرد و در برابر چشم مردم میان دست های او را می گردد. او شیء کوچک و سیاه را پیدا می کند. پس آن را به نزد امام می آورد. امام با احترامی خاص آن شیء را در پارچه ای می پیچد. سپس خطاب به آن راهب می فرماید: حال بارش باران را از خداوند بخواه.

راهب دست های خود را بالا برد. این بار نیز باران خواست اما بارانی نبارید و آفتاب در آسمان نمایان بود و ابرها سرگردان. در این حین جاثلیق و دیگر راهبان که طاقت نگاه های ملامت بار دیگران را نداشتند صحرا را ترک کرده به سوی خانه های خود رفتند.

در این هنگام مردم و خلیفه کنجکاو بودند که بدانند قضیه چیست و آن شی ء چیست. خلیفه پرسید: ای پسر پیامبر خدا (ص) این چیست؟ حضرت پاسخ داد: این شیء استخوانی از انبیاء الهی است که راهبان مسیحی آن را از قبور پیامبران برداشتند. استخوان هیچ رسولی آشکار نمی شود جز آنکه باران ببارد. خلیفه که چنین دید دستور آزادی حضرت را صادر کرد. حضرت که موقعیت را مناسب دید درخواست آزادی یارانش را نیز خواست. خلیفه لحظه ای فکر کرد. چاره ای نداشت پس پذیرفت[1].

منبع:

[1] مناقب آل ابیطالب، ج 4، ص 425/ اثبات الهداة، شیخ حرّ عاملی، شرح و ترجمه احمد جنتی، ج 6، ص 319 و 320- ولیعصر

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *