«دزد عاقبت به خیر» حکایتی کوتاه از صابر خراسانی شاعر یک تا دو دهه اخیر است که در حوزه مذهی و در رسای ائمه اطهار علیهم السلام شعر می گوید و آن ها را دکلمه می کند. او در این میان گاهی حکایتی را نیز تعریف می کند. از جمله این حکایت ها، حکایت عاقبت بخیری دزدی است که در نهایت و به خاطر امام حسین علیه السلام منسب قشنگی به دست آورد.
و اما داستان از چه قرار بود (آنچه نوشته شده بر اساس حکایت اصلی است):
در یک بازه زمانی مشخص ما به مسافرت رفته بودیم. کسی در خانه نبود. به همین دلیل دزدی متوجه خالی بودن خانه می شود و دست به سرقت می زند. اما سرقت او ناموفق می ماند چرا که اهالی کوچه می فهمند و او را دستگیر می کنند. در این میان اما خادم مسجد اصرار کرده و آن دزد را آزاد می کند.
این کار کمی عجیب به نظر می رسید. پس حدس زدم چیزی وجود دارد و از آن چیز تنها خدا و خادم مسجد باخبر هستند. پس شال و کلاه کردم و به سمت مسجد راه افتادم. وارد مسجد شدم و سراغ خادم مسجد را گرفتم. خادم مسجد در گوشه ای تسبیح به دست نشسته بود. پس به نزد او رفتم و پس از سلام و احوال پرسی علت این اتفاق را جویا شدم.
خادم مسجد سخنی نگفت و تفره می رفت. اصرار کردم. ناگهان چشمان خادم اشکی شد و دو دستش لرزید. تعجبم بیشتر شد. مگر چه اتفاقی افتاده بود!
خادم مسجد سفره دلش را باز کرد و گفت: راستش را بخواهی من نیز همچون آن جوان دزد بودم. اما یک شب سرنوشتم به طرز عجیبی عوض شد. من در یکی از شب ها به خانه ای برای دزدی وارد شدم. در آن خانه همه چیز بود. در اقع من با چراغی که داشتم بخش های مختلف خانه را نگاه می کردم. این خانه سرویس های غذا خوری نقره خیلی قشنگی داشتند. ناگهان در همان حین که با چراغ دنبال اشیاء قیمتی می گشتم چشمم به تمثالی از امام حسین علیه السلام افتاد. دلم لرزید. پس از چند سال که لنگ نان شب بودم بغضم ترکید. گفتم آقا چه وقت دیدار است؟ مگر تو نور نیستی؟ پس کو؟! دور تا دور من را تاریکی فرا گرفته. تو چراغ هدایتی درست؛ اما من تو را چراغ به دست پیدا کردم. ببرم حُرمت تو را شکسته ام و اگر که نبرم سفره نانم خالی است. بخدا فقیرتر است آنکه عشقت را به نان بفروشد.
ناگهان کل خانه روشن شد. دستی از پشت به شانه ام زد و گفت: امشب چه روضه ای خواندی. به خانه من نور دادی. تو تا که وارد شدی متوجه تو شدم. پس گیر افتادی. هر آنچه بردی حلال تو باشد حال نور حسین را دیدی. کل ماجرا همین بود. عشق راه من را عوض کرد. جای جوان نیز خو ب است. خبر دارم که در حال کسب روزی حلال است.
پس از شنیدن این سخن خداحافظی کردم و قدم زنان به سمت خانه رفتم.