ماهی در قبر! – داستانی از زندگانی امام رضا علیه السلام

امام رضا علیه السلام

روزهای آخر عمر امام رضا علیه السلام بود و او این را خوب می دانست. پس محرم اسرارش اباصلت هروی را صدا کرد و گفت: یا اباصلت! بیا کنارم بنشین که با تو کار دارم. اباصلت اطاعت امر کرد و به نزد امامش آمد و گفت: مولایم من در خدمتم. امام گفت: یا اباصلت به مقبره هارون برو و مقداری خاک از چهار گوشه آن برای من بیاور.

اباصلت اگر چه کمی متعجب شد اما می دانست امام کاری عبث و بیهوده انجام نمی دهد. پس اطاعت امر کرد و به بالای قبر هارون الرشید رفت و از چهار گوشه آن خاک به نزد علی بن موسی علیه السلام آورد. امام به اباصلت گفت: از جلوی درب ورودی خاک آوردی؛ آن را به من بده. اباصلت چنین کرد. امام خاک را بو کرد و گفت: قبر من را در این مکان حفر می کنند؛ آن ها در میانه حفر به سنگی بزرگ می رسند که اگر تمامی اهل خراسان نیز جمع شوند نمی توانند آن را بشکنند. پس آنان از انجام خواسته خود باز می مانند.

پس از این سخن امام از اباصلت مقداری از خاک بالین سر هارون الرشید را خواست. اباصلت آن خاک را به حضرت داد. امام خاک را به دست گرفت و آن را بو کرد. سپس گفت: اباصلت! قبر من در همین مکان خواهد بود. این خاک نیز تربت قبر من است. تو پس از مرگم باید امر کنی تا این مکان را یعنی بالین سر هارون را حفر کنند. همچنین لحدی به طول یک متر و عرض یک وجب تهیه کن. البته که خداوند هر اندازه که بخواهد آن را وسیع می گرداند. پس چون لحد را قرار دادی از قسمت بالای سر رطوبتی دیده می شود. من به تو دعایی یاد می دهم؛ زمانی که آن را بخوانی چشمه ای ظاهر شده و قبر پر از آب می شود. در ادامه تعدادی ماهی کوچک در آنجا دیده خواهند شد؛ من لقمه نانی را به تو می دهم، آن را همان وقت برایشان ریز کرده و در آب بینداز تا بخورند. زمانی که نان تمام شد ماهی بزرگی ظاهر خواهد شد. آن ماهی تمام ماهی های کوچک را می خورد و در نهایت ناپدید می شود. در ادامه تو دستت را در آب قرار ده و دعایی که به تو یاد دادم را بخوان. به اذن خداوند آن آب فرو کش کرده و اثری از آن باقی نخواهد ماند. در ضمن ای اباصلت! یادت باشد تمامی این مواردی که به تو گفتم انجام دهی را در حضور مامون انجام بده.

امام در ادامه گفت: یا اباصلت! این فاجر مامون عباسی من را فردا به دربار خود خواهد خواند. پس در وقت برگشت اگر که سرم را نپوشانده بودم، حالم خوب است و تو هر پرسشی داری می توانی از من بپرسی. اما اگر که دیدی سرم را پوشانده ام با من حرف نزن چرا که توان حرف زدن ندارم.

داستان
داستان

اباصلت اطاعت کرد و چون فردا شد ناگهان ماموری از سمت مامون به نزد امام آمد و گفت: ای پسر پیامبر خدا! خلیفه شما را به دربار فراخوانده است. امام که مشغول عبادت بود ناچار از جای خود بلند شد. کفش خود را به پا کرد و عبای خویش را به دوش خود انداخت و به سمت دربار مامون همراه با مامور رفت. اباصلت نیز به همراه آنان رفت تا امام تنها نباشد.

امام به همراه اباصلت هروی وارد سالنی که مامون در آن حضور داشت شدند. طبق انواع میوه و طبقی از انگور که جلوی مامون قرار داشت در آن سالن خودنمایی می کردند. مامون مشغول خوردن انگور بود. او زمانی که متوجه ورود امام رضا علیه السلام شد از جای خود بلند شد و تعظیم کرد و سپس امام را در آغوش کشید و پیشانی او را بوسه زد. سپس امام را در کنار خودنشاند و خوشه ای از انگور را برداشته و رو به امام کردو گفت: ای پسر رسول خدا تا به حال انگوری به این زیبایی دیده ای؟ امام در جواب گفت: انگور بهشت بهترین انگور است. مامون گفت: از این انگور بخور. امام گفت: من را از خوردن آن معاف کن.

مامون اماگفت: چاره ای نیست؛ باید از آن بخوری. سپس خوشه ای انگور برداشت. از یک سمت خوشه چند دانه انگور برداشت و در دهان خود گذاشت و مابقی را به امام تحویل داد.

امام سه دانه از انگور را خورد و بقیه آن را بر زمین انداخت و از جای خود بلند شد.

مامون پرسید: یا بن رسول الله! کجا می روی؟!

امام گفت: به همان جایی که من را فرستادی. امام و اباصلت با هم از سالن خارج شدند. اباصلت دید که امام سر خود را پوشاند. پس سخنی نگفت. به خانه رسیدند. امام به اباصلت گفت: درب خانه را ببند و قفل کن. سپس داخل اتاق شد و از غریبی و ناراحتی ناله می نمود[1].

منبع:

[1] امالی شیخ صدوق: ص 526، ح 17

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *