داستان امام رضا علیه السلام – قتل ذوالریاستین در حمام!

قتل ذوالریاستین در حمام

در روزی از روزها و در روزگاری که امام رضا علیه السلام در خراسان زندگی می کرد؛ خلیفه عباسی وقت؛ مامون امر کرد که به همراه هم و با همسفری ملازم و وزیر همراه یعنی ذوالریاستین سفری به بغداد داشته باشند

امام پذیرفت و با خود خدمتکارش یاسر را همراه کرد.

سفر آغاز شد و بخشی از مسیر طی شد که اکثرا احساس خستگی کردند پس برای استراحت

در یکی از منازل بین راهی پیاده شده ک شروع به استراحت و تجدید قوا کردند. در همین اثنا بود که برای وزیر یا همان ذوالریاسین نامه ای از سمت برادرش آمد. برادر در این نامه گفته بود که با نگاه به ستاره ها متوجه شده که روز چهارشنبه خطر بزرگی فضل و همراهانش را تهدید می کند. پس بهتر است برای رفع نحوست و جلوگیری از این امر فضل و خلیفه و امام رضا علیه السلام به حمام بروند و با قصد حجامت یکی از رگ ها را بزنند تا خون رفع نحسی نماید.

فضل بن سهل پس از خواندن نامه آن را به مأمون داد و از او خواست که علی بن موسی الرضا را نیز با خبر کند.

مامون مضمون نامه را برای امام گفت. حضرت مخالفت کرد و گفت: من به حمام نمی روم. به شما دو نفر نیز توصیه میکنم به حمام در آن روز نروید.

مامون قانع نشد و ذوالریاسین مشتاق بود که به کاری که برادرش بر اساس علم اختر شناسی آن را سفارش نموده عمل کند.

پس مامون و فضل بن سهل هر دو دوباره به منزل امام در آن استراحتگاه رفتند و مشورتی دوباره خواستند. این بار امام تنها به گفتن توصیه نمی‌کنم بسنده نکرد و سخن تازه ای گفت.

امام فرمود: من دیشب جدم پیامبر خدا (ص) را در خواب دیدم. ایشان من را از رفتن به حمام در آن روز بر حذر کرد. من به حرف جد و پیامبر خود عمل می کنم و به حمام نمی روم.

شما نیز بهتر است به حمام نروید. مأمون پس از شنیدن این سخنان گفت: پس من نیز به حمام نخواهم رفت. در این میان اما فضل مردد بود.

حرم امام رضا علیه السلام
حرم امام رضا علیه السلام

شب چهارشنبه شده بود. امام رضا علیه السلام به همراهان خود گفت تا دعایی خوانده و به خواب بروند و از شری که امشب می تواند گريبان گیرشان شود به خداوند پناه ببرند.

همه خوابیدند. وقت نماز صبح امام بیدار شد؛ نماز خواند و سپس به خدمتکار خود یاسر گفت به بالای پشت بام برو و ببین صدایی نمی شنوی!

یاسر بالای پشت بام شد و گفت: آری صدا می آید.

در همین حین بود که مأمون سراسیمه وارد محل استقرار امام شد. او که آشفته بود گفت: آمده ام فوت ذوالریاسین را به شما تسلیت گویم. او به حرف شما توجه نکرد و به حمام رفت. اما چه رفتنی! رفتن بدون بازگشت. در حمام افرادی مسلح به شمشیر حضور داشتند. این افراد او را در حمام به قتل رساندند. چند نفر از آن حمله کنندگان دستگیر شدند. مشخص شد که فامیل نزدیک فضل بن سهل هستند.

حال هم این جا هستم تا من را از دست زیر دستان فضل بن سهل که این ترور را به پای من نوشته اند نجات دهید. آنان گمان می کنند که من پشت این قضیه هستم.

امام قبول کرد.

پس به بیرون محل استراحت خود رفت . او در آنجا افرادی مسلح و آماده دید. ایشان بدون سخن تنها با اشاراتی آن ها را پراکنده کرد و جان مأمون را نجات داد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *