داستان – ذوالکفل و شیطانی به نام ابیض

ذوالکفل و شیطانی به نام ابیض

نکته: داستان ذوالکفل و شیطانی به نام ابیض به قلم نویسنده نوشته شده است و بر اساس روایت آمده از رسول خدا (ص) در جلد هفدهم تفسیر المیزان است.

یسع پیامبر علیه السلام به آخر عمر خود رسیده بود. او باید کسی را به عنوان جانشین خود انتخاب می کرد. به همین منظور مردم را گرد خود جمع کرد و گفت: ای مردم! به پایان عمر خود نزدیک شده ام و می خواهم برای خود از میان شما جانشینی انتخاب کنم. پس هر یک از شما که بتواند و تعهد کند سه کاری که می گویم را انجام دهد، جانشین من می شود. هم همه ای بین مردم افتاد. هر کس به دیگری می گفت که چه کارهایی را یسع در نظر گرفته است؟! برخی می گفتند: احتمالا کارهای طاقت فرسایی را در نظر دارد. چند نفر نیز که عُجب سر تا پای آنان را گرفته بود نیز خود را به سبب عباداتی که انجام می دادند، جانشین قطعی می دانستند اما خب زهی خیال باطل …

یس گفت: آرام باشید! می خواهم شرایط را بگویم. جانشین من باید روزها را روزه بگیرد و شب ها را نیز بیدار بماند و خشمگین نشود. حرف یس که تمام شد فردی به نام عوید یابن ادریم که مردم آن را فردی خوار می دانستند از جای خود بلند شد و گفت من تعهد می دهم که این سه کار را انجام دهم. یسع به او گفت فعلا بنشیند. از دیگران کسی اعلام نکرد که تعهد می کند. پس آن جلسه بدون نتیجه تمام شد.

چند روز بعد دوباره یسع تصمیم گرفت مردم را گرد هم آورد و دوباره درخواستش را اعلام کند. یسع از ابتدا شروط جانشینی را اعلام کرد اما این بار نیز جز عوید کسی اعلام آمادگی نکرد. پس یسع رو به مردم کرد و گفت: بعد از من این شخص جانشین من خواهد بود.

مدتی گذشت و زمان مرگ یسع فرا رسید. او از دنیا رفت و همان جوان جانشین شد. آن جوان کسی نبود به غیر از ذوالکفل که خداوند او را به پیامبری مبعوث کرد. ذوالکفل پیامبر شد و به تعهد خود به یسع پای بند بود. در این میان اما شیطان از پا ننشست. او که دشمن قسم خورده انسان بود زمانی که از ماجرا با خبر شد تلاش کرد تا او را به خشم آورد تا تعهد شکسته شود. از این رو ابلیس نیز پیروان خود را جمع کرد و به آن ها گفت: یکی از بنده های صالح خدا را باید به خشم آوریم تا تعهدش شکسته شود کدام یک از شما می تواند این ماموریت را به خوبی انجام دهد؟ در میان شیاطین شیطانی حضور داشت که نامش ابیض بود. او رو به ابلیس کرد و گفت: من او را خشمگین خواهم کرد. ابلیس به ابیض گفت: باشد ببینم چه می کنی!

داستان
داستان

ذوالکفل بر اساس تعهدی که به یسع کرده بود شب ها نمی خوابید و بیدار می ماند و نصف روز به میزان کم می خوابید.

نیمه ی روز بود، ابیض منتظر ماند تا ذو الکفل به خواب برود. پس به نزد او رفت و فریاد زد: به من ظلم شده است بیا و حق من را از ظالم بگیر. ذوالکفل به او گفت: برو و شخص ستمکار را به نزد من بیاور. ابیض قبول نکرد و گفت من از اینجا نمی روم. پیامبر خدا انگشترش را در آورد و به ابیض داد و به او گفت: این انگشتر مخصوص من را بگیر و به نزد او برو و او را بیاور. ابیض قبول کرد. او رفت و روز بعد همان وقت که زمان استراحت و خواب ذو الکفل بود آمد و با فریاد گفت: به من ظلم شده و آن که به من ظلم نموده به انگشتری تو توجه نکرد و همراه من نیامد. دربان محلی که ذوالکفل آنجا بود به ابیض گفت: بگذار کمی بخوابد چرا که او نه دیروز و نه دیشب خوابید. ابیض گفت: هیچ گاه نمی گذارم او به خواب برود تا زمانی که حقم را از فردی که به من ظلم کرده بگیرد. دربان وارد خانه شد و ماجرا را برای ذوالکفل شرح داد. ذوالکفل پس از شنیدن صحبت های دربان، نامه ای نوشت و آن را مُهر کرد و به دربان داد تا به ابیض بدهد. ابیض نامه را گرفت و روز سوم دوباره در همان وقت بازگشت. او قصدش به خشم آوردن نبی خدا بود با فریاد گفت: آن که به من ستم کرده است به هیچ یک از این ها توجهی نکرد و بیا و حق من را بگیر. او انقدر فریاد زد تا ذوالکفل را از خواب بیدار کرد. ذوالکفل بیرون آمد پس دست ابیض را گرفت و به او گفت: بیا برای دادخواهی حقت به نزد ستمگر برویم. آن وقت از روز به قدری آفتاب سوزان بود که اذیت می کرد. اما ذوالکفل بدون ذره ای ناراحتی و خشم همراه ابیض می رفت. ابیض دید که هیچ کار دیگری از دست او بر نمی آید و در واقع نمی تواند ذوالکفل را ناراحت کند. پس ناگهان دست خود را از دست پیامبر بیرون کشید و فرار کرد …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *