تلفنی که به خدا زدم – بخش سوم

تلفنی که به خدا زدم

در بخش قبلی (تلفنی که به خدا زدم – بخش دوم) تا آنجا گفته شد که پس از تماس، شخصی متشخص و دارا با خودرو و راننده ای به دنبالش می آید. او پشیمان شده و از رفتن امتناع می کند اما زمانی که برادرش به نمایشگاه می آید، به ناچار و برای آنکه متوجه موضوع نشود و به او نخندد قبول کرده و سوار ماشین می شود. آن ها وارد خانه ای بزرگ و با شکوه می شوند …

و حال ادامه ماجرا تلفنی که به خدا زدم

وارد خانه شده بودیم و من به سرسرا بزرگ و مجلل نگاه می کردم. برای من و امثال من این همه جلال این پیام را داشت که انسان موجودی سیری ناپذیر است و حریص که هر چه از خداوند دورتر باشد به مال دنیا دلبسته تر است و در نهایت از این سراب ناکام و تشنه به برزخ کوچ می کند آن هم در حالی که از این همه مال تنها کفنی دارد.

من دوست داشتم این نمایشنامه زود تمام شود. پیرمرد متشخص که دقایقی را تنهایم گذاشته بود حال به همراه خانمی وارد شد. آن خانم به کمک خدمتکار تلاش می کرد تا چادر خود را درست بگیرد. آن خانم در نهایت به چند قدمی من رسید و زمانی که من را دید فریادی زد و از حال رفت. خدمتکارانی که آنجا بودند با آب و قند تلاش کردند تا او را به حال طبیعی اش بازگردانند. زمانی که حالش بهتر شد، رو به آن پیرمرد کرد و گفت: به روح پدرم قسم می خورم که همین مرد با همین شکل را دیشب در خواب به من نشان دادند. این آقا گره کور زندگی ام را باز می کند.

پس به آن مرد گفتم: آیا وقتش نیست تا من نیز از این سردرگمی بیرون بیایم؟! پیرمرد جواب داد: این خانم همسرم هستند. پدر ایشان از خاندان قاجار می باشند که پارسال فوت شدند و در زمان مرگ به همسرم که تنها فرزندشان بود وصیتی کردند.

این وصیت را بهتر است از زبان خودشان بشنوید.

همسرش که در تلاش بود تا آرامشش را حفظ کند گفت: پدرم در دقایق آخر عمرش گفت: تو تنها وارث من هستی و همه ثروتم به تو تعلق دارد. من در این دقایق در مقابل این همه مال و منالی که برای تو می گذارم درخواستی دارم که باید قول بدهی آن را در اولین فرصت انجام دهی. من از پدر خواستم تا تقاضایش را بگوید و من هر چه که باشد انجام می دهم.

پدرم گفت: در طول عمر کمتر توفیق خدمت به مردم را داشتم و از ثروت بی شماری که خداوند به من ارزانی داده نتوانستم در راه رضای او گام درست و تاثیر گذاری بردارم. پس چند روز قبل من نشستم و میزان بدهی ام به خدا را مشخص کردم. نیمی از آن را تسویه کردم اما به سببب بیماری نتوانستم بقیه را پاک کنم. صندوق زیر تخت است. پس از آن که مُردم آن را بردار و میان افراد نیازمند تقسیم کن.

پس به پدر قول دادم به وصیتش عمل کنم اما متاسفانه با مرگ پدر و آمد و شد و … این وصیت از خاطرم رفت. دیشب در خواب صحنه ای دلخراش دیدم که تا آخر عمر یادم نمی رود. در خواب دیدم به حساب پدرم رسیدگی می کنند و او التماس می کند که من بی تقصیرم و دخترم در این امر قصور کرده است. در همان حین نگاه پدرم به من افتاد. پس به تندی گفت: نگاه کن چه به روزم آوردی؟ مگر قول ندادی که در اولین فرصت به تقاضایی که از تو داشتم عمل کنی؟ در آن لحظه بسیار شرمگین شدم و گفتم: چطور می توانم جبران کنم. پدرم در حالی که دو مامور عذاب می خواستند او را با خود ببرند گفت: دخترم به این آقا خوب نگاه کن! این فرد فردا سر ساعت 9 از شدت فقر و درماندگی گوشی را بر می دارد تا با خداوند صحبت کند. پس لطف خداوند شامل حالم می شود و آن شماره ای که او می گیرد شماره خانه تو است. گوش به زنگ باش و این فرصت را از دست نده.

آن صندوق به این فرد تعلق دارد. این آخرین فرصت است. پس به طرفی که پدرم اشاره کرد نگاه کردم و دیدم که شما با همین شکل و شمایل ایستاده و نگاه می کنید. امروز نیز سر ساعت 9 زنگ تلفن زده شد و مکالمه بین شما و شوهرم رد و بدل شد.

انگار که از خوابی طولانی بیدار شده ام. نفس عمیقی کشیدم و به اطرافم نگاه کردم. شرایط تازه ای در زندگی ام اتفاق افتاده و قرار است بیافتد. باورش سخت بود! مگر می شود زندگی ام در کمتر از چند ساعت اینگونه تغییر کند؟!

داستان مذهبی
داستان مذهبی

منی که از ترس طلبکار زن و فرزندم را رها کردم و به شهر تهران آمدم الان در وضعیتی هستم که یکی از داراترین خانواده های اشرافی ملتمسانه از من می خواهند تا کمکشان کنم و صندوق پول و جواهر از آن ها قبول کنم؟

راستی از دیشب تا به امروز چه تغییری در من به وجود آمد جز اینکه از اعماق وجود به خداوند متعال توکل کردم و او را از عمق وجودم صدا زدم و به ائمه و اهل بیت توسل نمودم؟!

آن خانم دستور داد و کلید صندوق را آوردند. از من خواست تا قفل را باز کنم. من ابتدا دو رکعت نماز خواندم و شُکر خدا را گفتم. سپس درب صندوق را باز کردم. محتویات صندوق عبارت بودند از: یک میلیو ن ریال، 150 سکه طلا، 50 قطعه الماس و جواهر، سند مالکیت یک قطعه زمین بیست هکتاری در شمال تهران و 19 قطعه اشیاء قیمتی و عتیقه.

پس سر دفتری را احضار کردند و در همان حین مالکیت زمین به من داده شد. پس از ناهار و استراحت به همراه راننده به سمت قم حرکت کردیم.

زمانی که به قم رسیدم به راننده گفتم در حوالی میدان آستانه توقف کند. من به حرم حضرت معصومه (س) رفتم و پس از زیارت کریمه اهل بیت و سپاس از خدا، با خداوند عهد کردم تا این ثروت بی حساب را در اموری که باعث خشنودی او و خلقش می شود استفاده کنم.

نخستین کاری که پس از برگشت به خانه انجام دادم، پرداخت بدهی بود. بعد از آن خانه نقلی کوچکی خریدم و همسرم و فرزندانم را بعد از سال ها مستاجری در خانه ای که به خودم متعلق بود سکونت دادم. در ادامه با افراد کاردان و خبره صحبت کردم، نیمی از آن ثروت را در امور شرعی سرمایه گذاری کردم و با نیمی دیگر چندین دار الایتام، مدرسه، مسجد و درمانگاه و داروخانه احداث کردم و برای چند روستا آب آشامیدنی لوله کشی تامین کردم. از آن روز تا به الان منافع آن سرمایه گذاری را نیز برای تحصیل کودکان بی سرپرست و هزینه جاری چندین موسسه عام المنفعه استفاده کردم. این آمار را دقیق در این کتاب آورده ام. آرزو دارم که افراد نیکوکار این کتاب را بخوانند تا در گره گشایی از کار بنده های خدا بیشتر تلاش کنند.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *