در بخش اول (تلفنی که به خدا زدم – بخش اول) تا آنجا گفته شد که وقتی نمایشگاه فرش برادرش را دید بغضی کرد و رو به آسمان گفت: خداوندا ما هر دو بنده تو هستیم و هر دو برادر یکدیگریم. این تو هستی که رزق و روزی ما را تقدیر می کنی. او در آسایش است و دارا و من که جوانیم را برای برای یاد گرفتن علوم دینی صرف کردم، لحظه ای وجود نداشته که با فقر رو به رو نشده باشم و …
حال ادامه ماجرا از زبان خودش.
در همان حین که داشتم با خدا حرف میزدم نگاهم به تلفن روی میز افتاد که انگار من را صدا می کند! حسی غریب در من به وجود آمده بود. انگار از درونم کسی نهیب می زد که تلفن را بردارم و با خدا درد دل کنم. پس به سمت تلفن رفتم. آن را برداشتم و چشمانم را بستم. پشت سر هم چند شماره را گرفتم. صدایی در گوشی پیچید: الو! بفرمایید! چرا حرفی نمی زنید؟ الو!
ناگهان از کاری که کرده بودم پشیمان شدم. تصمیم گرفتم قطع کنم که شنیدم صدای پشت خط با حالتی ملتمسانه می گوید: تو را به آنکه می پرستی تلفن را قطع نکن. ما منتظر تماستان بودیم و به کمکتان نیاز داریم! لطفا آدرست را به ما بگو و ما را از انتظار بیرون بیار! تو مگر نمی خواستی با خدا درد دل کنی؟
ناخواسته آدرس نمایشگاه برادرم را دادم و تلفن را قطع کردم. پس از اتمام تماس به اندازه ای پشیمان شدم که از نمایشگاه بیرون زدم و هر آن منتظر آمدن برادرم بودم و با خودم می گفتم: لازم است تاوان چنین گستاخی را بدهی، خود کرده را تدبیر نیست. کدام آدم عاقلی تا به حال به خدا زنگ زده و با او تلفنی حرف زده است؟ این چه خطای بزرگی بود که تو امروز مرتکب شدی؟ روحانی هستی و این کار از تو بعید است.
از این ها هم که بگذریم، کسی که گوشی را برداشت از کجا می دانست من می خواستم با خدا حرف بزنم؟ چرا التماس می کرد گوشی را قطع نکنم و …
سوالات مختلف در ذهنم بدون پاسخ جولان می دادند که ناگهان یک ماشین مدل بالا جلوی نمایشگاه ایستاد و راننده با لباس فرم در حالی که عجله داشت از ماشین پیاده شد و در عقب ماشین را با احترام باز کرد. پس از چند لحظه پیرمردی محترم از آن پیاده شد. از لباس هایی که به تن داشت مشخص بود که از اشراف است. راننده با اشاره به سر در نمایشگاه آن پیرمرد را مطمئن کرد که آدرس درست است. پیرمرد همراه با راننده به سمت نمایشگاه آمدند.
من این حرکت را می دیدم اما سردرگم بودم و نمی دانستم چه باید بکنم.
آن دو وارد نمایشگاه شدند. من کنار درب ورودی ایستاده بودم. پیرمرد از من پرسید: این مغازه برای شماست؟ جواب دادم: نه؛ تشریف داشته باشید صاحب آن کمی دیگر می آید. از لحن پیرمرد فهمیدم همانی است که با او پشت تلفن صحبت کردم. در این بین دعا می کردم لااقل برادرم نرسد و متوجه قضیه نشود که بهانه تازه ای خواهد بود برای تحقیرم. من حالت پریشانی داشتم به همین دلیل او به حالتم پی برد. پس گف: شما همانی نبودی که نیم ساعت پیش با خانه ما تماس گرفتی؟ صدایت برایم آشنا است! خواستم عذری بیاورم و از مزاحمتی که ایجاد کرده بودم معذرت بخواهم. اما با درنگی که از خود نشان دادم، پیرمرد آنچه را باید بفهمد، فهمید. پس جلو آمد و من را در آغوش گرفت و گفت: خدا رو شکر که تو را پیدا کردم.
بعد از این حرف به راننده خود تشر زد که چرا ایستاده ای و تماشا می کنی؟! این آقا را راهنمایی کن تا سوار ماشین شود و خود را به بانو برسانیم.
من از رفتن امتناع می کردم اما هر چه امتناعم بیشتر می شد، اصرار پیرمرد نیز بیشتر می گشت. در همین حین بود که برادرم از راه رسید ودید که مردی اشرافی با چه اصراری می خواهد چند ساعتی را مهمانشان باشم. در نهایت تصمیم گرفتم خودم را به سرنوشت بسپارم و با او بروم چرا که دوست نداشتم برادرم از ماجرای تلفن مطلع شود.
این را فراموش نمی کنم، زمانی که خواستم سوار ماشین شوم و پیرمرد موقر خود در را برایم باز کرد، برادرم که هیچ گاه تصور نمی کرد من چنان موقعیتی داشته باشم، هنگام خداحافظی کنار گوشم گفت: فهمیدم که چرا ما را تحویل نمی گیری! کاش خداوند تمامی ثروتم را میگرفت و مریدی همچون این مرد نصیبم می کرد.
در واقع خدا بود که آبرویم را خرید و من را پیش چشم برادرم بزرگ کرد تا آنجا که او حسرت موقعیتم را داشته باشد.
سوار ماشین شدم و به راه افتادیم. اتوبوس صبح کجا و این ماشین که هیچ حرکتی را در آن احساس نمی کردی کجا! آدمی در کار خدا می ماند وخود را در برابر عظمت پروردکار ناچیز می بیند..
از پیچ شمیران گذشتیم. در نهایت به خانه ای ویلایی بزرگی رسیدیم که دو نگهبان در سمت راست و چپ در ورودی آن با لباس فرم ایستاده بودند. آن ها در را باز کردند. با ماشین از خیابان عریضی که گل و درخت در دو طرف آن بود گذشتیم به ساختمان بزرگی رسیدیم. پس از ماشین پیاده شده داخل ساختمان شدیم …