«مباهله در زمان امام حسن عسکری علیه السلام» از جمله حکایات نقل شده برای دوران زندگی آن حضرت است. در این حکایت حقانیت اسلام باری دیگر بر معاندین روشن شد… مدتی است باران نمی بارد. مسلمانان نگران از این اوضاع به آخرین دست آویز که خواندن نماز باران است متوسل شدند. آنان سه روز است که در صحرا به راز و نیاز و نماز مشغول هستند؛ به این امید که خداوند متعال باران رحمتش را بر سر آن ها نازل نماید و زمین های تفیده و خشک از آب سیراب شوند تا زندگی زیر سایه حق آرام و با دغدغه هایی کم تر سپری شود و رنجوری که بر تمامی سرزمین سایه افکنده است از بین برود.
در این میان و به دلیل نباریدن باران، زمزمه هایی به گوش می رسد. زمزمه هایی از جاثلیق بزرگ اسقفان مسیحی رو به راهبان. او با غروری آشکار می گوید: مسلمانان سه روز است که به صحرا رفته اند و نماز می خوانند و حاجت خود را که بارش باران است را از خداوند طلب می کنند. اما همانطور که می بینید بارانی نیامده است. پس اگر که آن ها بر حق بوده اند بدون شک تا به الان و با این نماز و دعا باران باریده بود. پس امروز روز ماست. ما لازم است حقانیت خودمان را به آن ها نشان دهیم.
جاثلیق این حرف ها را گفت و راه افتاد. دیگر راهبان و مسیحیان نیز به دنبالش گام برداشتند. آن ها ساعتی بعد به شیوه خود طلب باران از خداوند کردند. زمان زیادی نگذشت که ابرهای بارور و تیره آسمان شهر را فرا گرفتند و قطرات باران بر زمین تفیده سامرا فرو ریختند.
این اتفاق شگرف و عجیب بود. حال مسیحیان را نشاط خاصی گرفته بود. آنان این چنین حقانیت خود را به رخ مسلمانان می کشیدند. مسلمانان نیز با دیدن چنین رخدادی که به معجزه می ماند، به آیین مسیحیت متمایل می شدند.
حال مسیحیان شاد و خوشحال برای آنکه بیشتر بر مسلمان موثر واقع شوند تصمیم می گیرند روز بعد را نیز در صحرا به نماز بایستند. صبح شد مسیحیان به نماز ایستادند. این بار باران با شدت بیش تری بارید و زمین و رودخانه ها پر آب شدند. حال دیگر مسیحیان از معجزه ای بزرگ و کرامتی که دارند سخن می گفتند. این اتفاق به گوش همه و حتی خلیفه رسید. خلیفه مسلمان از تمایل مسلمانان به مسیحیت دچار نگرانی شد و همچنین احساس شرم می کرد. او به فکر فرو رفت. ناگهان راه حلی به ذهنش رسید. این گره تنها به دست یک شخص باز می شود و آن شخص حسن بن علی العسکری است.
خلیفه وقت شخصی به نام «صالح بن وصیف» را صدا کرد و به او گفت: ای صالح! برو و سریع ابن الرضا (به امامان نهم تا یازدهم ابن الرضا می گویند) را فرا بخوان. مسئله ای که پیش آمده به دست او حل می شود. در آن زمان امام در زندان بود. پس او از زندان آوردند. خلیفه چهره با صفا و مصمم امام یازدهم را دید و گفت: ابا محمد! امت جد خویش را دریاب که گمراه گشتند. در این حین امام با اطمینان و آرامشی خاص خطاب به خلیفه می گوید: جاثلیق و دیگر راهبان را بگویید که فردا در صحرا حضور داشته باشند.
خلیفه گفت: صحرا؟ به چه دلیل؟! امام فرمود: برای نماز باران. خلیفه در جواب گفت: این چند روز باران فراوان آمده و مردم دیگر باران نمی خواهند. امام پاسخ داد: من می خواهم با یاری خداوند شک ها و شبهه های پیش آمده را بر طرف نمایم.
خلیفه گفت: پس در این صورت مردم نیز باید حضور داشته باشند. پس رو به صالح کرد و گفت: به اسقفان و راهبان مسیحی اطلاع بده. همچنین به جارجیان بگو که به مردم بگویند که حضور داشته باشند تا شاهد و گواهی بر کشف حقیقت باشند.
فردا فرا رسید. مردم فراوانی آمده بودند. گویی که صحرای قیامت شده بود. در یک طرف مسیحیان با لباس مخصوص خود ایستاده بودند. غرور ار نگاه جاثلیق مشخص بود. دیگر راهبان نیز شادمان بودند و می دانستند که بدون شک خودشان پیروز این میدان که در یک سوی آن مسلمانان ایستاده بودند و در انتظار خلیفه و همراهانش بودند، هستند.
در این میان برخی از مسلمانان مأیوس و ناامید، جمع شدن دوباره را بی فایده می دانستند. آنان می گفتند که به چه علت جمع شده ایم؟ مگر در روزهای قبل آن ها را مورد آزمایش قرار ندادیم. دیگری می گفت: چرا انجام دادیم. اما امروز می خواهیم به طور رسمی مسیحی شویم. در این حین برخی خندیدند. شخص با ایمانی که در آن جا بود و طاقت شنیدن چنین حرف هاییی را نداشت گفت: اگر که صبور باشید همه چیز آشکار خواهد شد. این دفعه ابن الرضا در میان ما قرار دارد. او بهترین بازماندگان آل محمد (ص) است. مگر اجداد او در مباهله ای که رخ داده بود، پیروز نشده و موجب شرمندگی مسیحیان نجران نشده بودند؟!
دیگری گفت: چرا این جریان را شنیده ایم. اما رسول خدا (ص) کجا و ابن الرضا کجا؟ از یک آدم زندانی چه کاری بر می آید؟ …