داستان های ائمه اطهار – حکایتی از دعبل خزائی

داستانی از دعبل خزائی

دعبل خزائی از  شاعران و ذاکران اهل بیت علیهم السلام بود که مورد عنایت ویژه آن ها قرار می گرفت. دعبل خزائی می گوید: زمانی که قصیده معروفم درباره اهل بیت علیهم السلام را سرودم، تصمیم گرفتم که به خراسان بروم و علاوه بر زیارت امام هشتم قصیده ام را نیز برای ایشان بخوانم. پس مسیر سفر را در پیش گرفتم. به خراسان رسیدم و به نزد حضرت رفتم. پس از سلام و تحیت قصیده ای که سروده ام را برایشان خواندم.

حضرت ابیاتی را به قصیده اضافه کرد. آن ابیات درباره شهادت خودشان بود. سپس فرمود: این قصیده را برای کسی نخوان. در همان حین مامون خلیفه عباسی از آمدن من مطلع شد. پس مامورانی را فرستاد و من را احضار کرد. من به نزد او رفتم. مامون از من خواست تا قصیده ای که سروده ام را برایش بخوانم. من اما منکر این شدم که قصیده ای را گفته ام. مامون اما پا فشاری کرد. او امام رضا علیه السلام را نیز به حضور خواند و در حضور ایشان از من خواست تا قصیده ای که گفته ام را بخوانم. او به من گفت: قصیدۀ معروفی که درباره فضائل آل علی در حضور حضرت رضا خوانده ای را در حضور من نیز بخوان.

من ناچار شدم که قصیده را بخوانم. مامون ظاهرا اظهار خوشحالی می کرد و جایزه ای برایم تدارک دید. وزیرش هدیه ای نیکو و اسبی رهوار برایم ارسال کرد. حضرت نیز 100 دینار از پولی که خلیفه عباسی به نام او زده بود را به من داد و فرمود: این را نگهدار که روزی به آن نیاز پیدا می کنی. من به امام عرض کردم: آیا می شود یکی از پیراهن هایی که به تن کردید را به من بدهید تا در زمان مرگ آن را کفن خود کنم. اما درخواستم را قبول کرد و فرمود: این پیراهن با تو باشد که به برکتش در امان خواهی بود.

پس با امام خداحفظی کردم و با اسبی که وزیر مامون برایم آورده بود به همراه کاروانی از سرزمین طوس خارج شد. در میانۀ راه بودیم که دزدانی به قافله حمله کردند و هر آنچه ه در آن کاروان بود را غارت کردند. طولی نکشید که یکی از آن ها که احتمالا رییسشان بود بر اسبم سوار شد و اشعاری که سروده ام را خواند. پس نزدیکش شدم و گفتم: آیا می دانی این اشعار را چه کسی سروده است. آن شخص پاسخ داد: آری؛ دعبل خزائی. من گفتم: آیا می دانی من دعبل هستم. او تعجب کرد و حرفم را باور نکرد. گفتم از اهل قافله سوال کن. اهل کاروان نیز بر اینکه من دعبل خزائی هستم شهادت دادند.

حرم امام رضا علیه السلام
حرم امام رضا علیه السلام

آن  شخص زمانی که مطمئن شد من دعبل هستم به همدستان خود دستور داد همه اموالی که برده اند را به قافله برگردانند. آنان نیز چنین کردند و در واقع پیراهن امام برکتی بود که من و قافله را از دست راهزنان نجات داد. پس به سوی قوم حرکت کردم. مردم زمانی که متوجه ورود من شدند به استقبالم آمدند و خواستند اشعار معروفی که در نزد حضرت رضا علیه السلام خوانده ام را برایشان بخوانم . من نیز قبول کردم و به مسجد قم رفته و در آنجا اشعار را خواندم. مردم نیز هدایا و پول زیادی را به من دادند. آن ها از جریان پیراهن نیز مطلع شدند. به همین خاطر گفتند که هر چه بخواهم می دهند تا من آن پیراهن را به آنان بدهم. اما من قبول نکردم. پس از قم بیرون رفتم که گروهی به دنبالم آمدند و پیراهن را از من گرفتند و به قم رفتند. من نیز به قم بازگشتم تا پیراهن را پس بگیرم. هر چه به آنان گفتم پیراهن را پس بدهند قبول نکردند. پس از آن ها تقاضا کردم تکه ای از پیراهن را به من بدهند. آنان پذیرفتند و همراه با آن تکه 1000 درهم به من دادند. من آن ها را گرفته  و راهی دیار خود شدم.

به خانه رسیدم. ناگهان متوجه شدم خانه را دزد زده است. در همان حین یاد حرف امام افتادم که فرمود: این 100 دینار را بگیر روزی به آن نیاز پیدا خواهی کرد. در این بین چشم همسرم نیز آب آورده بود و پزشک از درمان او نا امید شد بود. پس آن را با آن قطعه از پیراهن امام بستم و روز بعد زمانی که باز کردم اثری از بیماری در چشم دیده نمی شد[1].

منبع:

[1] سایت حوزه – کتاب کشکول اهل بیت علیهم السلام، ص 318

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *