در کتاب غیبت از شیخ طوسی روایتی از تشرفات به محضر امام مهدی ارواحنا له الفداء آمده است. این روایت از احمد بن علی رازی و او از ابو الحسین محمد بن جعفر اسدی و او نیز از محمد بن عامر اشعری قمی نقل شده است و بر اساس آن شخصی به نام یعقوب بن یوسف غسانی با اقامت در خانه محل تردد آن حضرت موفق به دیدار گشته است.
و اما حکایت چه بوده است. با هم می خوانیم[1]
اقامت یعقوب بن یوسف در خانه ام المومنین حضرت خدیجه (س)
نکته: داستان از زبان یعقوب بن یوسف است.
سال 281 هجری قمری بود. با گروهی از اهل تسنن که همشهری من بودند به حج مشرف شدیم. زمانی که به شهر مکه رسیدیم یکی از همراهانمان خانه ای را در میان بازار «سوق الیل» برایمان اجاره کرد. این خانه برای حضرت خدیجه سلام الله علیها بود که به خانه امام رضا (ع) نیز شهرت داشت. در آن خانه زنی گندمگون زندگی می کرد. وقتی که شهرت این خانه را به خانه امام رضا علیه السلام متوجه شدم از آن زن که سالمند می نمود پرسیدم که دلیل این نامگذاری چیست و تو با اهل خانه چه نسبتی داری؟
آن بانو گفت: من از دوستان ائمه (ع) هستم. این خانه نیز خانۀ امام رضا علیه السلام است که امام یازدهم من را در آن ساکن کرده است چرا که من از خدمتکاران آن حضرت بودم. پس چون این سخن را شنیدم با او انس گرفته و این موضوع را از همراهانم پنهان کردم چرا که آنان هم مذهبم نبودند.
ما شب ها از طواف کعبه که بر می گشتیم در رواق آن خانه استراحت کرده و می خوابیدیم. در خانه را نیز با سنگ بزرگی که در پشت آن قرار داده می بستیم. در آن شب ها و برای چندین شب پی در پی متوجه شدم که نور چراغی همانند نور مشعل رواقی که ما در آن هستیم را روشن می کند. همچنین می دیدم که در باز می شد بدون آنکه کسی از داخل آن را باز کند. سپس مردی که گندمگون می نمود (مایل به زردی) که دارای قامتی معتدل و صورتی کم گوشت بود و علامت سجده بر پیشانی داشت را می دیدم که وارد می شد. او دو پیراهن به تن داشت. همچنین سر و گردن خود را با پارچه ای نازک پوشانده بود و کفشی بی جوراب به پا داشت. او به اتاقی که محل سکونت آن زن بود می رفت. در آن اتاق اما زن سالمند گفته بود که دختر جوانش زندگی می کند. او حتی به ما اجازه ورود به آن اتاق را نمی داد.
نوری که همچون مشعل بود را همراه با آن مرد می دیدم بدون آنکه چراغی مشاهده کنم. جالب تر اینکه افرادی که با من بودند نیز آنچه که می دیدم را نیز مشاهده می کردند. آنان گمان می کردند که سر و سِری میان این مرد و دختر زن سالخورده است. به همین جهت می گفتند که شیعیان متعه را حلال می دانند در حالی که به عقیده اهل سنت حرام بود.
علاوه بر این آن مرد به خانه وارد و از آن خارج می شد اما سنگی که ما پشت در گذاشتیم به همان حال است و تکانی نمی خورد.
نصیحت زن سالخورده به یعقوب بن یوسف
این ماجراها را می دیدم اما غافل بودم. از سویی دلم پریشان شده بود. پس به نزد آن بانو رفتم تا درباره آن مرد سوال کنم. به آن زن گفتم که می خواهم با هم صحبتی داشته باشیم و از تو سوالی کنم اما وجود دوستان مانع این امر است. خواهش می کنم زمانی که من را تنها در خانه دیدی پایین بیا تا مطلبی را از تو سوال کنم. آن بانو نیز فورا گفت که می خواهد رازی را با من در میان بگذارد اما به سبب همین همراهان است که نمی تواند آن راز را بگوید.
پس سوال کردم: چه می خواهی بگویی؟ آن زن بدون آنکه نامی را به زبان بیاورد گفت: به تو امر می کند که با رفقا و شرکای خود دشمنی و دعوا نکنی که آن ها دشمن تو هستند و با آنان مسیر مدارا را پیش گیر.
من پرسیدم که این امر را که می گوید؟ آن بانو گفت: من می گویم. هیبت و خوفی به دلم راه یافت که باعث شد نتوانم دوباره سوالم را بپرسم و دقیق بدانم چه کسی این دستور را داده است. اما در ادامه سوال کردم: مقصود تو کدام یک از دوستان من است چرا که من خیال کردم همراهانم در این سفر را می گویی. در پاسخ گفت: مقصود دوستانی هستند که در وطن با تو شراکت دارند و در حال حاضر نیز در این خانه هستند. این حرف من را متعجب کرد چرا که بین من و افرادی که با من هم سفر بودند بر سر مذهب بحثی ایجاد شده بود و آنان در نزد حکومت سخن چینی ام را کرده بودند تا آنجا که برای در امان ماندن مدتی را پنهان شدم. حال و با این توصیف متوجه شدم که آن بانو چه کسانی را می گوید.
در همان حین سوال دیگری کردم. من به او گفتم تو چگونه با امام رضا (ع) مرتبط هستی؟ او که پیش تر نیز گفته بود. عرض کرد که من خادمه امام حسن عسکری علیه السلام بودم. پس وقتی یقین کردم که او از دوستان اهل بیت (ع) است تصمیم گرفتم که از امام غائب نیز سوال کنم. پس گفتم تو را قسم می دهم آیا با چشم خود امام مهدی (عج) را دیده ای؟ گفت: نه ندیدم چرا که من وقتی از خدمت امام علیه السلام بیرون آمدم که خواهرم (مقصود حضرت نرجس (س) بود که به سبب محبت خواهر می گفت) آبستن بود. البته امام حسن عسکری (ع) این مژده را به من داد که تا آخر عمرم او را خواهم دید و به من فرمود: تو برایش چنان هستی که در نزد من می باشی.
این سفر به پایان می رسد و دیداری در سفر دوم یعقوب به مکه رخ می دهد …
ادامه دارد.
[1] مهدى موعود ( ترجمه جلد 51 بحار الأنوار)،ص740 تا 748