داستان وفات یوسف پیامبر (ع)

وفات یوسف پیامبر

در این مطلب داستان وفات یوسف پیامبر (ع) به زبان نویسنده و با اقتباس از آنچه که در کتاب «قصۀ یوسف» از احمد بن محمد بن زید طوسی آمده است، به نگارش در آمده است[1].

پس از ملاقات پدر و تعبیر شدن خواب[2]، زندگی در مصر برای یوسف رنگ و بویی تازه گرفته بود. همه چیز به خوبی می‌گذشت. دوران قحطی نیز به پایان رسیده بود. اگر چه در این میان افرادی بودند که از یوسف کینه به دل داشتند و همچنان بت‌ها را می‌پرستیدند و کارشکنی‌هایی انجام می‌دادند، اما کاردانی یوسف در امور به پیشرفت مصر کمک بسزائی کرده بود. همچنین او رسالت خود را که هدایت به سوی دین حق و یکتاپرستی بود را به بهترین شکل انجام می‌داد. یوسف همواره به دیدن پدرش یعقوب می‌رفت و اندرزهای او را با جان و دل پذیرا بود.

سال‌ها گذشت. یعقوب برادری داشت که چهل سال است او را ندیده بود. پس تصمیم گرفت به دیدار او برود. به پسرانش از جمله یوسف اطلاع داد. یعقوب به محل زندگی برادر رسید. پس برادر خود را دید. همدیگر را در آغوش کشیدند و از دیدن هم ابراز خرسندی کردند. دقایقی از دیدار نگذشته بود که به امر الهی عمر هر دو به پایان رسید و مرگ هر دو را هم زمان به آغوش کشید.

وفات یوسف پیامبر
وفات یوسف پیامبر

خبر مرگ یعقوب به یوسف رسید. خبری که زندگی یوسف را دگرگون کرد. او با شنیدن خبر با سر و پایی برهنه و با چشمی گریان و قلبی داغ دیده به سوی پیکر پدر رفت. آن را در آغوش گرفت و با او وداع کرد. برادران تصمیم گرفتند تا پدر را در فلسطین و در بیت المقدس یا حوالی آن خاک کنند. آن‌ها پدر و عمو را در یک قبر دفن کردند.

یوسف به مصر برگشت. اما غم یتیمی و غربت بر دل او سنگینی می‌کرد. پس هنگام شب تصمیم گرفت به کنار رود نیل برود. یوسف به آن‌جا رفت. سجاده خود را پهن کرد و تا خود صبح به نماز ایستاد. او به خدا گفت: خداوندا من را از مکر برادرانم نجات دادی. همچنین از دام کید زن‌ها رهانیدی. از زندان آزادم کردی و به سلطنت و عزیزی مصر رساندی. لباس نبوت بر تنم پوشاندی و علم و حکمت به من آموختی. این جهان فانی است. از تو می‌خواهم یک دعای من را اجابت نمایی. من را از عالم دنیا با مسلمانی بیرون ببر و هم صحبت با پدرانم نما.

پس از این دعا جبرئیل بر یوسف نازل شد. جبرئیل گفت: ای یوسف! خدای متعال به تو سلام رسانده و می‌گوید: عمر پدر و عموی تو به آخر رسیده بود. پس زمانی که به یکدیگر رسیدند مهلت سخن گفتن نداشتند و جان هر دو را گرفتم. اما تو هنوز مهلت داری، پس برای آخرت خود توشه مهیا کن چرا که زمان مرگ مهلت نخواهی یافت.

یوسف آرام شد اما دیگر بر تخت ننشست. او تصمیم گرفت در باقی عمر خود به رسالت خویش و عبادت خدای متعال بیش از پیش اهتمام نماید. پس هر شب به کنار رود نیل می‌رفت و عبادت خدا را می‌کرد.

وفات یوسف پیامبر (ع)

بیست سال از زمان فوت یعقوب نبی گذشته بود. یوسف در یکی از شب‌ها خواب او را می‌بیند که به وی بشارت می‌دهد که تا سه روز دیگر اجلش سر رسیده و به او که در بهشت است، ملحق می‌شود.

داستان مذهبی
داستان مذهبی

روز سوم شد. عزرائیل فرشته مرگ به نزد یوسف آمد و گفت: ای یوسف اجل تو فرا رسید. اجداد تو منتظر تو هستند. یوسف تسلیم شد. جانش توسط فرشته مرگ گرفته شد. خبر وفاتش به همه جا رسید. زلیخا تاب نیاورد و چند روز پس از یوسف جان به جان آفرین تسلیم کرد.

مردم مصر پس از مرگ یوسف دچار نزاع شدند. به علت محبوبیت یوسف هر طائفه‌ای می‌خواست که پیکر یوسف پیامبر در محل یا شهر آنان به خاک سپرده شود. این نزاع به دفن کردن یوسف در نیل منتهی شد. پس یوسف را در تابوتی مرمرین قرار داده و در نیل دفن کردند.

پس از گذشت قرن‌ها و با مبعوث شدن موسی پیامبر زمانی که قرار بود از رود نیل گذر کنند، تابوت مرمرین یوسف را بیرون آورده و در چند فرسخی بیت المقدس در الخلیل به خاک سپردند.

منابع:

[1] برگرفته از سایت حوزه

[2] در مطالبی نظیر«داستان حضرت یوسف (ع)- بخش اول» می توانید به بخش‌های قبلی دسترسی پیدا کنید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *