حکایت‌ های پند آموز بهلول

حکایت های پندآموز بهلول

بهلول با نام کامل «ابو وهیب بهلول بن عمر صریفی/صوفی» که به مجنون، عاقل و دانا معروف است از شیعیان صده سوم هجری قمری است. او در دوران امام صادق و امام کاظم علیهم السلام می‌زیست و بر مذهب تشیع بود. برخی او را شاگرد و همچنین مرید امام صادق (ع) معرفی کردند. گفته شده که این شخص در طول حیات خویش به بیان معارف اسلام و اهل بیت (ع) می‌پرداخت. او علوم را از امام می‌آموخت و سپس به نقل روایت‌ها و احادیث به شکلی زیبا و لطیف می‌پرداخت. در ادبیات عرب و عجم و در اعصار مختلف به داستان ها و حکایت‌ های پند آموز بهلول به اشکال گوناگونی (نقل قول/ نقل به مضمون با اضافاتی چون شعر) پرداخته شده است. حکایاتی که هر یک آموزه‌ یا آموزه‌هایی را در بر دارد. در ادامه قصد داریم به برخی از این حکایت‌ها (به اقتباس یا نقل به مضمون) بپردازیم.

حکایت های پندآموز بهلول
حکایت‌ های پند آموز بهلول

حکایت‌ های پند آموز بهلول

  • خدا را باید دید!

در روزی از روزها بهلول از کوچه‌ای می‌گذشت که خانه ابوحنیفه (ا ائمه اهل سنت) در آن بود. او در هنگام عبور شنید که به شاگردانش می‌گفت: جعفر بن محمد الصادق سه موضوع را بیان کردند که من آن‌ها را نمی‌پسندم. او گفته است که ابلیس یا همان شیطان با آتش جهنم عذاب خواهد شد. چگونه است که شیان که خود از آتش است با آتش عذاب شود؟! او همچنین گفته که خدا را نمی‌توان دید. چطور می‌شود چیزی که موجود است را ندید؟!

او همچنین بیان کرده است که آدمی در امور خود فاعل مختار است در حالی که متون دینی خلاف آن وجود دارد و خداوند خود خالق همه چی است؟!

بهلول کلوخی را از زمین برداشت، آن را به سمت ابوحنیفه پرتاب کرد و از آن‌جا فرار کرد. کلوخ به پیشانی ابو حنیفه خورده بود و باعث شده بود که پیشانی‌اش درد بگیرد. پس بهلول را دستگیر کردند و او را به نزد حاکم برای شکایت و محاکمه بردند.

بهلول و ابو حنیفه هر دو در نزد حاکم نشسته بودند. ناگهان بهلول رو به ابو حنیفه کرد و گفت: من چه آزاری به تو رساندم که شکایتم را کردی؟ ابو حنیفه در نزد حاکم گفت: تو کلوخی را به سرم زدی و سر من درد گرفت.

بهلول به او گفت: درد گرفت! درد را نشانم بده. ابوحنیفه گفت: چطور درد را می‌شود دید؟! جواب داد: پس چرا به امام صادق (ع) ایراد گرفتی که چگونه می‌شود خداوند موجود باشد اما نمی‌توان او را دید؟ علاوه بر این کلوخ از خاک است و تو نیز از خاک هستی؛ پس نمی‌شود که تو از چیزی که همجنس تو می‌باشد، بر اساس آن‌چه که گفتی آسیب و عذاب ببینی. علاوه بر این دو من که گناه و خطایی مرتکب نشدم و باید از خداوند شاکی باشی چون که خود تو موضوع اختیار آدمی را نفی کردی و همه امور را از خدا دانستی؛ پس به چه دلیل به دنبال قصاص من هستی؟

ابوحنیفه که سخنان حکیمانه بهلول را شنید، شرمنده شده و شکایتش را پس گرفت.

  • بهلول و خلیفه

در روزی از روزها بهلول در نزد خلیفه نشسته بود و عده کثیری از بزرگان نیز در خدمت خلیفه بودند.در این هنگام و طبق معمول خلیفه خواست که سر به سر بهلول بگذارد. صدای اسب از اصطبل بلند شد. خلیفه رو به بهلول کرد و به حالت تمسخر گفت: بهلول بلند شو ببین این حیوان چه می‌گوید، انگار که با تو کار دارد. بهلول از جای خود بلند شد و رفت. سپس برگشت و گفت: این حیوان گفت که مرد حسابی آیا حیف از تو نیست که با این خران نشسته‌ای! سریع‌تر از این مجلس خارح شو چرا که این امکان وجود دارد که خریت آنان در تو تاثیر بگذارد.

حکایت های پند آموز
حکایت های پند آموز
  • مزد دلاک حمام!

بهلول قصد داشت به حمام برود. پس آماده شد و به سوی گرمابه به راه افتاد. وارد حمام شد. اما دلاک و خدمه حمام به او توجه زیادی نکردند و بخش‌هایی از بدنش را که دوست داشت کیسه بکشند را نکشیدند. او با این‌که ناراضی بود اما وقتی که در حال بیرون رفتن از حمام بود ده دیناری که به همراه داشت را تماما به عنوان مزد پرداخت. خدمه حمام که این بخشش را از بهلول مشاهده کردند همه از بی اعتنایی نسبت به او پشیمان شدند.

یک هفته از ماجرا گذشت؛ بهلول دوباره به حمام آمد. این بار خدمه حمام با احترام تمام با او برخورد کردند و او را کیسه کشیدند و شستند. زمان خروج و پرداخت هزینه بود که بهلول این بار تنها یک دینار پرداخت کرد.

بخشش دفعه قبل و پرداخت تنها یک دینار برای این بار تعجب خدمه را به دنبال داشت.

دلاک‌ها پرسیدند: به چه دلیل آن روز ده دینار پول دادی و این بار یک دینار؟!

بهلول جواب داد: مزد این حمام را هفته پیش پرداخت کردم و مزد حمام هفته پیش را امروز تا شما یاد بگیرید حق مشتری را رعایت کنید و ادب نمایید.

  • فریب دادن داروغه

داروغه شهر بغداد در میان جمعی مدعی شد که کسی تا به حال نتوانسته است من را فریب دهد. بهلول که در بین جمع حاضر بود گفت: من می‌توانم فریبت دهم اما به زحمت آن نمی‌ارزد. داروغه گفت: به این دلیل که نمی‌توانی آن را انجام دهی، این چنین می‌گویی. بهلول گفت: حیف که هم اکنون کار بسیار واجبی دارم و الا همین الان تو را فریب می‌دادم. داروغه گفت: آیا حاضر هستی بروی و کارت را انجام داده برگردی؟

بهلول پاسخ داد: آری. پس همینجا منتظر بمان می‌آیم. بهلول اما رفت و بازنگشت. داروغه پس از دو ساعت متوجه شد که فریب او را خورده است، پس گفت برای اولین بار است که این دیوانه من را این چنین فریب داده و چند ساعت معطلم ساخته است.

  • تعریف بهلول از سلطنت

در روزی از روزها بهلول به نزد هارون الرشید می‌رود. هارون وقتی بهلول را می‌ییند از او می‌خواهد که به او پندی دهد. بهلول سوال کرد: اگر که در بیابانی که آب وجود ندارد و در همان بیابان تشنگی بر تو غالب شد، آنچنان که ممکن است بمیری در برابر یک جرعه آب که عطش تو را از میان بردارد چه خواهی داد؟ خلیفه گفت: صد دینار طلا.

بهلول گفت: اگر که به پول راضی نشود چه؟ خلیفه گفت: نصف سلطنت و پادشاهی‌ام.

بهلول ادامه داد حال اگر که احتباس ادرار داشتی و نتوانستی آن را برطرف کنی چه می‌دهی تا درمانت کنند؟ خلیفه گفت: نیم دیگر سلطنت خود را می‌دهم.

در این جا بود که بهلول گفت: پس سلطنتی که یه آبی و به بولی بسته است مغرورت نکند که با خلق خدا بد کنی.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *