در دو مطلب قبلی با همین عنوان گزیده و برشی از زندگی سراسر فراز و نشیب حضرت ابراهیم علیه السلام را به شکلی داستان گونه بیان کردیم. در حقیقت دوران پس از رهایی از آتش نمرود را طبق آیات قرآنی و روایات موجود به تصویر کشیدم. از ازدواج آن حضرت با ساره (س) سخن گفتیم و به هجرتهایی که به ناچار و به سبب وجود حاکمی بت پرست و یا مردمی که آزار حضرت ابراهیم (ع) انجام میشدند اشاره نمودیم. نداشتن فرزند و نازایی حضرت ساره (س) را قصه گونه بیان نمودیم تا جایی که ساره (س) به ابراهیم (ع) پیشنهاد میدهد که هاجر (س) را که در آن زمان کنیز ساره (س) به شمار میرفت را پس از بخشیدن به حضرت و آزاد شدنش به همسری بگیرد و ابراهیم علیه السلام موافقت میکند. و در آخر از ولادت حضرت اسماعیل ذبیح الله حرف زدیم و حسادت زنانهای که در وجود ساره میرفت که شعله ورتر شود.
و حال ادامه ماجرا …
حسادت به حال هاجر!! سر آغازی برای جدایی ابراهیم از اسماعیل
حسادت در وجود ساره شعله ور شد. پس صبر و طاقت خود را از دست داد و به نزد ابراهیم (ع) رفت و به او گفت: هاجر و اسماعیل را به جای دیگری ببر و در مکان دیگری ساکن کن زیرا میترسم به کاری دست بزنم که عقوبت الهی را در پی داشته باشد. ابراهیم علیه السلام که سخنان ساره را شنید تصمیم گرفت هاجر و اسماعیل را به جای دیگری ببرد.
پس آنها را سوار بر الاغی کرد و به همراه آنان و با توشهی کمی از آب و غذا مسیری را به سوی مقصدی نامشخص پیمود. ابراهیم علیه السلام در بیابان قدم گذاشته بود و نمیدانست که آنها را به کجا ببرد تا اینکه جبرئیل امین به اذن الهی بر او نازل شد و گفت: ای ابراهیم (ع)! این زن و کودک را به خدای متعال بسپار که او خود حافظ آنان خواهد بود و تو نیز از غم و سرگردانی نجات خواهی یافت. ابراهیم (ع) گفت: آنها را کجا ببرم؟ جبرئیل (ع) پاسخ داد: آنها را به حرم امن الهی که در سرزمین مکه است ببر و در آنجا بگذار و خود برو [1]. حضرت (ع) پس از دریافت امر الهی، به سوی سرزمین مکه رفت و چون به حرم امن پروردگار رسید، مکانی را مشاهده کرد بی آب و علف، به گونهای که جز زمین خشک و کوه چیزی دیگری دیده نمیشد. ابراهیم اوضاع را که این چنین دید، در دل خود گفت: چطور این زن و بچه را بی سرپرست در این بیابان رها کنم؟ پس توکل به خدا کرد و گفت خداوند خود حافظ و نگاهبان آنان است. پس هاجر و کودک را از الاغ و در مکانی که هم اکنون خانه خدا و چاه زمزم وجود دارد پایین آورد و گفت: پروردگارا من برخی از فرزندان خویش را در وادی بی آب و علف نزد خانه محترم تو مسکن دادم [2] …
پس زمان جدایی فرا رسید، ابراهیم (ع) خواست که از کنار آنها رفته و آنجا را به مقصد فلسطین و خانهای که ساره در آن سکونت داشت ترک کند. هاجر از رفتن ابراهیم (ع) نگران شد و گفت: ای ابراهیم از خداوند ترس داشته باش و من را با کودک دو ساله خود در ابن وادی بی کشت و زرع تنها نگذار.
ابراهیم رو به هاجر کرد و گفت که ای هاجر این امر الهی است که شما را در این وادی گذاشته و خود برگردم و خداوند خود حافظ شما خواهد بود. از روی ناچاری و به سبب امر الهی، ابراهیم زن و فرزند خود را در سرزمین مکه تنها گذاشت و خود به سمت فلسطین رهسپار شد.
جاری شدن آب به اذن خداوند از زیر پای اسماعیل
در نهایت غذا و آبی که به همراه هاجر بود تمام شد و در سرزمین مکه چیزی برای خوردن پیدا نمیشد و آبی جاری نبود و چشمهای دیده نمیشد. در واقع بیابانی بود خشک و بی آب و علف. اسماعیل به دلیل عطش بسیار بی تاب شد و گریه کرد. هاجر (س) که اوضاع را چنین دید از جای خود بلند شد و از کوه صفا بالا رفت تا شاید از آن بلندی کسی را ببیند و یا چشمه و آبی پیدا کند. او از آن بلندی به چپ و راست نگاه کرد اما چیزی ندید. پس پایین آمد و خسته اما شتابان بر بلندی دیگر (کوه مروه) قرار گرفت و به اطراف نگاه کرد، اما چیزی ندید. پس شتابان پایین آمده و بر کوه صفا برای بار دوم قرار گرفت و به سبب درماندگی اطراف را نگریست. اما باز هم چیزی ندید.
این عمل را هاجر (س) هفت بار انجام داد و در نهایت هیچ چیزی پیدا نکرد.
اسماعیل نیز که عطش امان او را بریده بود، گریان پا بر زمین میزد که ناگهان به اذن خداوند آبی از زیر پای او شروع به جوشیدن کرد و بر زمین جاری گشت.
هاجر که صدای گریه اسماعیل را شنید و خود نیز درمانده چیزی پیدا نکرده بود، از کوه پایین آمد تا او را ساکت کند. اما زمانی که به کنار اسماعیل، کودک دلبندش رسید، گودالی دید که بر اثر فشار پاشنه ی پای اسماعیل به وجود آمده و از آن آبی بیرون میآید.
هاجر خوشحال شد اما برای اینکه آب تمام نشود خاکی جمع نمود تا جلوی جاری شدن آن را بگیرد. آب زیادتر شد. پرندگان نیز به دلیل یافتن آب بر بالای آن جمع شدند.
در آن اطراف و البته در فاصلهای دور، قبیلهای به نام «جرهم» زندگی میکردند. آنان نیز به سبب کم آبی به دنبال آب بودند. زمانی که پرندگان هوا را در بالای بخشی از آن بیابان مشاهده کردند فهمیدند که آبی وجود دارد چرا که پرندگان در جایی جمع میشوند که آب باشد. پس مسیری را به سمت آن پرندگان پیمودند به این امید که آبی بیابند. پس به مکان سکونت هاجر و اسماعیل رسیدند و آبی که از زمین جوشیده بود را دیدند. پس از هاجر پرسیدند که این آب از کجا آمده؟ هاجر (س) گفت این آب را خداوند عطا کرده است. پس از او خواستند تا در نزد او مانده و با او انس بگیرند. هاجر همسایگی آنان را پذیرفت …
منابع:
[1] بحارالانوار: ج ۱۲، ص ۹۷
[2] سوره ابراهیم، آیه 37
سوره ابراهیم آیه37
- تلاوت ترتیل آیه 37 سوره ابراهیم – عباس امام جمعه
رَبَّنَا إِنِّي أَسْكَنْتُ مِنْ ذُرِّيَّتِي بِوَادٍ غَيْرِ ذِي زَرْعٍ عِنْدَ بَيْتِكَ الْمُحَرَّمِ رَبَّنَا لِيُقِيمُوا الصَّلَاةَ فَاجْعَلْ أَفْئِدَةً مِنَ النَّاسِ تَهْوِي إِلَيْهِمْ وَارْزُقْهُمْ مِنَ الثَّمَرَاتِ لَعَلَّهُمْ يَشْكُرُونَ
پروردگارا! من بعضی از فرزندانم را در سرزمین بیآب و علفی، در کنار خانهای که حرم توست، ساکن ساختم تا نماز را برپا دارند؛ تو دلهای گروهی از مردم را متوجّه آنها ساز؛ و از ثمرات به آنها روزی ده؛ شاید آنان شکر تو را بجای آورند!