بلوهر و بوذاسف قصه ای خواندنی!

داستان بلوهر و بوذاسف

بلوهر و بوذاسف روایتی خواندنی از زندگی بودا در هند است که زاهدی به نام بلوهر او را با حقایق زندگی آشنا می کند. این روایت به زبان سانسکریت آمده و مرحوم صدوق در کتاب کمال الدین و تمام النعمه آن را به زبان عربی نگارش کرده است. گفته شده این نقل بدان سبب است که روشن شود غیبت مومنان در زمان مقابله با ستمگران و آن ها که دشمن دین بودند و انتظار فرج که از مهم ترین اعتقادات تشیع است تنها در مذهب شیعه نیست و در زندگی بسیاری از انبیاء و صالحان وجود داشته است..

در این مطلب از معراج النبی تصمیم گرفتیم مفصل به بخشی از این داستان که مکالمه زاهد و پادشاه است، از اکمال الدین و تمام النعمه به ترجمه منصور پهلوان بپردازیم.

نکته قابل ذکر اینکه نمی شود گفت این روایت “حدیث صحیح” است و از زبان معصوم نقل شده است. ولی می توان چنین گفت که مرحوم مجلسی و مرحوم صدوق و دیگر علمای متشرع تشیع محتوای آن را سازگار با دستورات دین یافته و آن را محترم دانسته اند.

داستان بلوهر و بوذاسف

در زمان های دور در هندوستان پادشاهی زندگی می کرد که لشکریان بسیاری داشت و مردم از او حساب برده و می ترسیدند . او با وجود اینکه اغلب دشمنان را شکست می داد و به طور کلی در کشور داری خوب بود، مردی شهوت ران و اهل عیش و نوش بود. پس هر کس از دنیا پرستی او تعریف کند برایش عزیز است و هر کس فرمانش را اطاعت نمی کرد دشمن و حیله گر می شد. او از کودکی و نوجوانی به پادشاهی رسید . او زبانی بلیغ داشت و اندیشه ای اصیل. مردم او را در کشورداری و تدبیر امور خوب می دانستند و به همین دلیل از او فرمان می بردند.

در این میان اما شور جوانی، مستی پادشاهی، تسلط بر مردم، غلبه بر دشمنان، خودبینی و شهوت در او جمع شده بودند و باعث شده بود تا او مردم را حقیر دیده و آن ها را بکشد. او غمی نداشت و دنیا نیز به کام او بود. فقط یک چیز او را اذیت می کرد و آن نداشتن فرزند پسر بود. تمامی فرزندان این پادشاه دختر بودند …

قبل از اینکه پادشاه به سلطنت برسد دین رواج پیدا کرده بود و افرادی که به دین گرایش پیدا کرده بودند نیز زیاد شدند. ابلیس دشمنی با دین و اهل دین را در نظر پادشاه خوب جلوه داد. او به دینداران آسیب رساند و آن ها را تبعید کرد و در مقابل بت پرستان را مقرب خود کرد و برایشان بت هایی از طلا و نقره ساخت و آن ها را محترم دانست و بر بت هایشان سجده کرد. مردم چون که رفتار پادشاه را به این صورت دیدند به بت ها گرایش پیدا کردند و در مقابل اهل دین را ذلیل کردند.

در روزی از روزها پادشاه به یاد یکی از شهروندان مورد عنایت خود افتاد. پس احوالش را پرسید. او تصمیم گرفته بود که آن را یکی از معاونان خود کند. پس به او گفتند که آن شخص از دنیا کناره گیری کرده است؛ مسیر دین را گرفته و زاهد شده است. این خبر او را ناراحت کرد. به دنبال آن شخص فرستاد. شهروند به دربار پادشاه وارد شد. پادشاه که او را در لباس زهد دید برآشفته و ناراحت شد و به او دشنام داد و گفت: فلانی مگر تو از رجال مملکتمان نیستی؟! به چه دلیل خود را رسوا کردی و خاندان و اموال خود را تباه نمودی؟! چرا خود را مضحکه عام و خاص کردی؟ من تو را برای امور مهمی آماده کرده بودم و بر کمک تو حساب کرده بودم.

شهروند زاهد جواب داد: اگر که من حقی بر گردنت ندارم، عقل تو بر تو حقوقی دارد؛ بدون آنکه ناراحت شوی یا خشمگین گردی سخنم را گوش کن و بعد از آنکه درک کردی به هر چه دوست داری فرمان بده که غضب دشمن عقل است و بین فهم و صاحبش حائل می شود.

پادشاه قبول کرد. پس آن شهروند ادامه داد: تو مرا سرزنش می کنی که گناهی بر خود روا داشته ام یا سابقه گناهی بر تو دارم؟

پادشاه جواب داد: در نزد من معصیتی که بر خود روا داشتی از بزرگ ترین گناهان است. کسی از رعیتم حق ندارد خود را هلاک کند و من از او صرف نظر کنم. تو اگر خود را هلاک کنی انگار یکی از اهالی کشورم را که در برابر حفظ او مسئول هستم نابود کردی و در برابر آن باید پاسخگو باشی.

زاهد گفت: ای پادشاه! تو نباید بدون علت علیه من حکم نمایی و علت نیز باید در دادگاه و نزد قاضی مطرح شود. در بین مردم کسی وجود ندارد که علیه تو داوری نماید اما در وجودت قاضیانی هست که من داوری بعضی از آن ها را قبول دارم و از قضاوت برخی از آن ها می ترسم.

پادشاه پرسید: منظورت چیست؟ کدام قاضیان را می گویی؟ زاهد پاسخ داد: آن که داوریش را قبول دارم عقل توست و آنکه از قضاوتش می ترسم هوای نفس تو می باشد.

پادشاه گفت: هر چه دوست داری بگو و راست بگو و همچنین به این سوالم جواب بده که از کِی این باور را پیدا کردی و چه کسی تو را به این راه کشاند؟

زاهد گفت: نوجوان بودم؛ در آن وقت سخنی شندیم که به قلبم نشست و مثل دانه ای که کشت شده است در دلم ریشه کرده و رشد نمود تا به جایی که الان میبینی درختی بارور شده است. سخن این بود که شنیدم مردی می گفت: نادان ناچیز را چیز می داند و چیز را ناچیز قلمداد می کند و کسی که ناچیز را رها نسازد به حقیقت نخواهد رسید و آن که حقیقت را نبیندن به وانهادن ناچیز راضی نباشد و آن چیزی که حقیقت است آخرت است و آنچه که ناچیز است دنیا می باشد و این سخن را قبول کردم چرا که حیات دنیا مرگ و غنای آن فقر و شادی اش اندوه و سلامتی آن مریضیی و قوتش ضعف و عفتش خواری می باشد و چطور حیاتش مرگ نباشد در حالی که حیاتش برای مرگ است و آدمی باور دارد که حیات او برچیده خواهد شد و او می میرد. و چطور غنا و ثروتش فقر نباشد در حال که هیچ کس چیزی را به دست نمی آورد جز اینکه برای آن به چیز دیگری نیاز دارد که از به دست آوردنش گریزی ندارد. به عنوان مثال مردی که به یک حیوان به عنوان مرکب نیاز دارد چون که آن را به دست آورد به علوفه و تیماردار، افسار و ابزار نیازمند می گردد و چون که آن ها را به دست آورد برای هر یک از آن ها به اشیاء دیگری نیازمند خواهد بودکه راه فراری از آن ها نخواهد بود. پس نیازمندی های چنین انسانی کی تمام می شوند؟ و چطور شادی اش اندوه نباشد در حالی که هر که یک وسیله شادی یافت از جانب همان شادی دچار اندوهی مضاعف گردد و اگر که به واسطه فرزند شاد شد در انتظار اندوه مریض و آسیب او باشد و اگر که مال سبب شادی اوست ترس تلف شدن آن بیش از شادی آن است. خب چون که اینگونه است بهتر آن است کسی خود را به آن آلوده ننماید و چگونه سلامتی بیماری نباشد در حالی که سلامتی اش از اخلاط است و نزدیک ترین اخلاط به زندگی خون است و خون خود باعث مرگ ناگهانی، گلو درد، طاعون و درد اعضا و بیماری قلبی می گردد. و چطور قوت آن ضعف نباشد در حالی که قدرت مضرات را جمع می کند و چگونه عزتش ذلت نباشد در حالی که هیچ عزتی مشاهده نشده مگر اینکه برای اهل خویش ذلت طولانی به دنبال دارد. علاوه بر آن که روزهای عزت کوتاه و روزهای ذلت بلند هستند و شایسته ترین مردم به مذمت و نکوهش دنیا شخصی است که بساط دنیای او وسیع و حاجت او برآورده شده است و هر ساعت و آن منتطر است مال او از بین رفته و نیازمند گردد؛آنچه جمع کرده دزیده شود و آنچه بنا نموده منهدم گردد و مرگ به جمع او راه پیدا کند و او بیچاره گردد و برای عزیزانش داغدار گردد.

کتاب اکمال الدین و تمام النعمه
کتاب اکمال الدین و تمام النعمه

پس من در نزد تو چنین دنیایی را مذمت می کنم. دنیایی که آنچه داده را، باز پس می گیرد و سختی و خسارش بر گردن انسان می ماند. بر هر که لباسی پوشانید از او گرفته و عریانش می سازد؛ و هر که را به مقامی رساند پست می کند و به اندوه و بی تابی دچار می کند. آن ها که عاشقش هستند را ترک ی کند و به محنت و سختی می اندازد. همچنین آنکه او را اطاعت کند و به او مغرور شود را گمراه می سازد؛ و بر آن که به او اعتماد کند حیله گری کند و پیمان شکنی نماید.

به حق که دنیا مَرکبی سرکش است و دوستی خائن و بی وفا. حقا که دنیا راهی لغزنده است و منزلگاهی پست. حقا که دنیا گرامی دارنده ای است که کسی را گرامی نداشت مگر آن که در نهایت خواری نصیبش کرد. حقا که دنیا معشوقه ای است که هیچ گاه به کسی عشق نورزید.

همراهی دنیا را می کنند اما او نه همراه کسی است و نه به کسی خدمت می کند. به دنیا وفا می کنند و او غدار و حیله گر است. به دنیا راست می گویند و او دروغگو است. به دنیا در وعده وفا می کنند و او خُلف وعده می کند. دنیا با هر آن کس که با او راست است کجی می کند و قدرتمندان را به بازی می گیرد.

دنیا در آن حال که به کسی طعام می دهد او را طعمه شخص دیگری می گرداند و در حالی که او را خدمت می کنند ناگاه آنان را خدمتکا دیگران می سازد. دنیا در آن حال که فردی را می خنداند ناگهان بر او می خندد و در همان حین که باعث می شود شخصی دیگران را مورد شماتت قرار دهد به ناگاه او را مورد شماتت قرار می دهد. دنیا در آن حال که شخصی را بر دیگران گریان می سازد ناگهان دیگران را بر وی گریان می کند و در آن حین که دست او را به عطا باز می کند ناگهان او را به گدایی دچار می سازد.

دنیا آدمی را در عین عزت، ذلیل می کند. دنیا آدمی را در عین بزرگواری خوار می کند. دنیا آدمی را در حین بزرگی کوچک و حقیر می کند. دنیا در حین رفعت بخشیدن به انسان او را به پستی می کشاند. دنیا بعد از مطیع شدن نافرمانی کند و پس از سرورو شادی به اندوه دچار می کند و پس از سیری به گرسنگی مبتلا خواهد کرد و در میانه زندگی می میراند.

پس بد به حال خانه ای که حال او چنین است و کردار او چنان باشد. صبح تاج سروری بر سر انسان می گذارد و شب روی او را بر خاک مذلت و خواری می مالد. شب هنگام دستش را به طلا زینت می دهد و صبح دستش را به بند می کشاند. صبح بر تخت پادشاهی قرار می دهد و شب به زندان می اندازد. شب فرشی از دیبا را برای او می گستراند و صبح خاک بر بسترش می گذارد. صبح آلات سرگرمی برایش آماده می کند و شب نوحه گران را به نوحه او وا می دارد. شب او را به حالی می اندازد که اهل او تقربش را جویند و در روز کاری کند که همان اهل تقرب جو، از او فراری شوند.

بامداد آدمی را خوشبو کند و شب او را به لاشه ای گندیده تبدیل می کند . فردی این چنین همواره در دنیا از سطوت و قهرهای دنیا ترس خواهد داشت. او از فتنه ها و بلایای دنیا رها نمی یابد. نَفس از چیزهای تازه دنیا و چشم از امور خوشایند آن لذت می برد و دست به جمع آوری متاع دنیوی مشغول است ولی به زودی مرگ می رسد و دست او تهی می ماند و چشمش خشک می شود. آنان که در دنیا بودند می روند و نابود می شوند و دنیا دیگرانی را در عوض آن ها می گیرد و به بدل آنان راضی می گردد و امتی را در خانه های دیگران جا می دهد و مانده غذای جمعی به جمع دیگر می رسد. اراذل به جای فضلا و ناتوانان را به جای خردمندان می نشاند. گروهی را از معیشت سخت به فراخی نعمت می برد و از بی مَرکبی به سواره بودن و از سختی به نعمت و از خستگی به استراحت می رساند. پس چون آن ها را غرق نعمات کرد، منقلب کرده و راحتی و توان را از آن ها می گیرد و به نهایت عجز و سختی می اندازد.

و اما ای پادشاه! گفتی که من اهل خود را ترک کرده ام؛ من چنین کاری انجام ندادم، من به آنان پیوسته ام و برایشان از هر چیزی بریدم. اما بر چشمم مدتی پرده غفلت افتاده بود و انگار که چشم هایم مسحور شده بودند؛ اهل و غریب را از هم تشخیص نمی دادم و دوست و دشمنم را از هم نمی شناختم. پس چون پرده غفلت از جلوی چشمم رفت توانستم اهل و غریب را از هم بشناسم و دوست و دشمن را از هم تمیز دهم. فهمیدم که آنان که دوست و اهل می دانستم جانورانی درنده بودند که می خواستند به من ضرر برسانند؛ یکی ضرر کمتر یکی بیشتر. برخی از آن ها در تندی و شدت مثل شیر بودند و برخی در غارت همچون گرگ. برخی در سر و صدا همانند سگ بودند و برخی در حیله و مکر همچون روباه. قصد و هدف همه آنان ضرر رساندن به من بود اما از مسیرهای مختلف…

ای پادشاه! تو با این هیبت و عظمتی که داری، با این همه خدم، حشم و لشکر، اگر که خوب به حال خود بنگری میبینی که تنهایی و بر روی زمین یک دوست هم نداری. چرا که می دانی آن ها فرمانبردار تو نیستند و دشمن تو هستند. آن ها که رعیت تو هستند گروهی حسودند که اهل دشمنی و نفاق می باشند که دشمنی شان نسبت به تو از دشمنی جانوران درنده بیشتر و خشم آن ها بر تو از خشم گروه های دیگری که فرمانبرداری تو را نمی کنند بیشتر است.

اگر که به حال فرمانبرداران و خویشان خود نگاه کنی متوجه می شوی که آن ها کار تو را تنها برای دریافت مزد انجام می دهند و تمامی آن ها دوست دارند کار کمتری انجام داده و حقوق بیشتری بگیرند. همچنین اگر که در حال خواص خود نگاه کنی متوجه می شوی که تو سختی و زحمت خود را برای آن ها بر خویش تحمیل کردی و نسبت به آن ها همچون غلامی شدی که آنچه به دست می آورد مقداری مشخص به آقای خود می دهد. با این وجود هیچ یک از آنان از تو راضی نمی باشند حتی اگر که تمامی مال خود را میان آن ها تقسیم نمایی. علاوه بر این ها اگر که آنچه برایشان مقرر کردی را از آن ها بگیری با تو دشمن می شوند. پس آشکار شد که بی کس و تنها هستی و دوست، آشنا و خویشاوند و مالی نداری …

ولی من که دوست و خویشاوند دارم مرا نمی خورند و برای خوردن با من ارتباط ندارند. من دوست آن ها هستم و آن ها دوست من هستند. هیچ وقت دوستی ما از بین نمی رود. آن ها ناصح من بوده و خیر خواه من هستند. من نیز برای آن ها اینگونه ام. در میان ما نفاق و دو رویی نیست. آن ها به من راست می گویند و من نیز. در واقع دروغ بین ما وجود ندارد. با هم دوست هستیم و عداوتی بین ما نیست. به همدیگر کمک می کنیم و یکدیگر را فرو نمی گذاریم. آنان به دنبال خیر و خوبی هستند؛ اگر که من نیز آن را بخواهم و در طلب آن باشم این ترس به دلشان خطور نمی کند که من بر آنان غلبه نمایم و خیر را از آنان بگیرم. در حقیقت میان ما فساد و حسادتی نیست. آن ها برای من کار می کنند و من نیز برایشان به سبب اجوری کاری می کنم که هیچ گاه تمام نمی شود و آن عمل میانمان برقرار است. اگر که به گمراهی کشیده شوم آنان راهنمای من برای خروج از آن خواهند بود. اگر که نابینا گردم آنان نور چشمم خواهند بود و اگر که بر من افرادی بتازند آن ها دژ استوارم خواهند بود. علاوه بر این ها اگر که بر من تیری بیاندازند آن ها سپر من می گردند. اگر خوف داشته باشم آنان کمک من خواهند بود. من و آن ها به فکر خانه نیستیم و تمنای آن را از دل بیرون کرده ایم.ذخایر و آن چه در این دنیا به دست آوردنی است را ترک کرده و برای اهل دنیا باقی گذاشته ایم و در تکاثر با فردی دعوا نمی کنیم و بر همدیگر ستمی روا نمی داریم.

دشمنی، حسد، جدایی و تباهی میان ما وجود ندارد. ای پادشاه ! این ها اهل و خویشان من هستند. دوستان، برادران، نزدیکان و دوستانم این ها هستند. آنان را دوست دارم و از غیر آنان بریده ام و چون که آن ها را شناختم آنان را که محسورانه نگاه می کردم رها نمودم و طلب سلامتی از آنان را رد کردم.

ای پادشاه! این همان دنیایی است که تو را از آن با خبر نمودم و در واقع پوچ و ناچیز می باشد. حسب، نسب و عاقبتش همانی است که شنیدی. به دلیل آن که دنیا را به این ویژگی ها شناختم ترک نمودم و امر واقعی را که آخرت است شناختم و آن را انتخاب کردم. پس اگر که می خواهی آنچه که از اوصاف آخرت فهمیدم برای تو شرح دهم خود را آماده شنیدن کن تا چیزی که نشنیدی را بشنوی.

این سخنان در دل پادشاه هیچ اثری نکردند. پادشاه او را دروغگو خواهند و گفت: تو دروغ می گویی و به حقیقتی دست پیدا نکردی و به جز سختی، رنج و مشقت بهره ای نبردی. پس برو و در مملکت من نباش. تو فاسدی و دیگران را نیز به فساد می کشانی …

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *