در این مطلب از سایت معراج النبی تشرف شیخ محمد کوفی شوشتری به محضر صاحب الامر و الزمان (ع) که در کتاب عبقری الحسان بیان شده را به شکلی داستان گونه از زبان شیخ محمد برای شما روایت می کنیم.
دیدن اما نشناختن معشوق در راه سماوه!
بهار بود و هوای کوفه خنک و دلپذیر. قرار بود با پدر برای حج تمتع به سمت مکه برویم. اسباب و وسایلمان را آماده کرده و به سوی مکه راه افتادیم. شکر خدا مناسک حج را به خوبی انجام دادیم. روز پانزدهم ذی الحجه همچون اغلب اوقاتی که برای حج طی سال های پیش می آمدم قرار بود با کاروانی که سریع تر بودند تا شهر حایل برویم و پس از آن به کاروان دیگری ملحق شویم تا آن ها ما را به نجف برسانند. اما آن سال کاروان اول تا شهر سماوه عراق همراهمان بودند. من نیز در خدمت پدرم بودم و به او در این سفر کمک می کردم.
در سماوه عراق من جنازها را دیدم که به نجف حمل جنازه می کردند. خودم ناقه ای داشتم. پس از جنازی که در آنجا بود قاطری کرایه کردم تا به همراه جناز و جنازه که آن هم بر قاطری دیگر بود به سمت نجف برویم. در مسیر نهرهای کوچک زیادی بودند. ناقه ای هم که بر آن سوار بودم ضعیف بود. به همین دلیل عبور از نهرها به کُندی انجام می شد. اما هر طور که بود راه را طی می کردیم تا اینکه به نهر عاموره رسیدیم. این نهر عرض زیادی داشت. به همین جهت عبور از آن برایمان سخت بود. اما ناقه را به آب انداختم؛ جناز نیز کمک کرد تا از آن نهر عبور کنیم. کنار نهر بلند و به شکل سرازیری بود. برای آنکه شتر را به بالا بکشیم پاهای آن را با طناب بستیم اما شتر خوابید و حرکتی نکرد. کار بر ما سخت شد. نمی دانستیم چکار باید انجام دهیم. ناقه من را متحیر و سرگردان کرده بود. از سویی سختی راه و خدمت به پدر نیز من را خسته کرده بود و سینه ام تنگ شده بود. در همان حین یاد امام مهدی روحی له الفداء افتادم. پس رو به سوی قبله استغاثه کردم و گفتم: ای فارس حجاز! ای اباصالح! ادرکنی! آیا به فریادم نمی رسی تا بدانیم امامی داریم که ما را میبیند و به فریادمان می رسد؟
در همین حین بود که دیدم دو نفر در کنار ما ایستادند. یکی از آن دو نفر جوان بود و دیگری مردی کامل می نمود. به جوان سلام کردم. او جواب من را داد. من فکر کردم یکی از اهالی شهر نجف است که محمد بن حسین نام داشت و بزازی بیشه اش بود. اما آن جوان گفت: من آن نیستم و نامم محمد بن حسن است.
پس از او پرسیدم آن مرد همراهت کیست؟ او پاسخ داد که این خضر است. سپس با تبسم و ملاطفت از حال من پرسید و چون که فهمید ناراحتم علت را جویا شد و من از ناقه و مشکلی که در این صحرا برایم پیش آمده بود گفتم و ادامه دادم که نمی دانم ناقه من را به خانواده ام می رساند یا نه.
آن جوان به کنار ناقه رفت. پس پای خود را بر روی زانوهای ناقه قرار داد و گوش خود را در کنار گوش ناقه گذاشت. ناقه حرکت تندی کرد. پس دستش را بر سر ناقه قرار داد. ناقه آرام گرفت. سپس جوان رو به من کرد و سه مرتبه گفت: نترس تو را می رساند. سپس گفت: دیگر چه درخواستی داری؟ من سوال کردم: به کجا می خواهید بروید؟ پس پاسخ داد: به خضر می رویم (مقام خضر نبی مقامی معروف در شهر سماوه است).

گفتم: بعد از این شما را کجا ببینم؟
ایشان گفت: هر جا بخواهی خواهم آمد. من گفتم: خانواده ام در جسر کوفه هستند. پس او فرمود: به مسجد سهله می آیم. پس چون به سوی او ملتفت شدم هر دوی آنان از نظر غایب شدند. پس رو به پدر و جناز کردم و گفتم آن دو نفر کجا رفتند؟ پدرم و جناز گفتند: کسی اینجا نبود! مگر دیوانه شدی که این حرف را می زنی؟ فهمیدم که کسی جز من آن ها را ندید. پس از حرکت ناقه بار خود را بر او قرار داده و حرکت کردیم. با اینکه از قافله عقب مانده بودیم اما پس از این اتفاق ناقه در جلوی قاطرها حرکت می کرد.
جناز از این اتفاق متعجب شد و گفت: قضیه این ناقه چیست؟ من نیز گفتم که این از برکات امام مهدی (عج) است.
خلاصه اینکه غروب آفتاب شد و ما به سیاه چادرهای گروهی از بدوی ها رسیدیم. پس بر شیخ آن ها وارد شدیم. سلامی کردیم. شیخ پرسید که شما از چه مسیری آمدید. من نیز گفتم که از سماوه و نهر عامور آمدیم. شیخ متعجب گفت: سبحان الله! این مسیر متعارف از سماوه به نجف نیست. با قاطر و شتر چگونه توانستید از نهر عامور عبور کنید؟! این نهر عمق زیادی دارد. از نزد شیخ خارج شده و به سوی خانه های خود رفتیم.
مدت ها از آن واقعه گذشت. در این مدت آن ناقه خود از خانه برای چرا خارج می شد و بدون نگهبان و مواظبت آخر روز به محل خود در خانه ما بر می گشت. در روزی از روزها پس از نماز نشسته بودم و به تسبیح مشغول بودم که ناگهان شنیدم که شخصی به زبان فارسی دو بار می گوید: شیخ محمد اگر که می خواهی حضرت مهدی (عج) را ببینی به مسجد سهله برو. سپس سه باز به عربی همین جمله را به گوش شنیدم. پس سریع از خانه به سمت مسجد سهله رفتم. نزدیک مسجد که رسیدم دیدم در آن بسته است. متحیر شدم و در دلم گفتم: این چه ندایی بود من شنیدم؟! در همین حین دیدم مردی از سمت مسجد زید دارد به سوی مسجد سهله می رود. با هم ملاقات کردیم و قدری به سمت مسجد سهله هم قدم شدیم. به درب اول که پیش از مسجد بود رسیدم او به دیوار سمت چپ تکیه داد و من به دیوار سمت راست و رو به روی او تکیه دادم. به آن شخص نگاه کردم. او که سرش را پایین انداخته بود، دست های خود را از عبا در آورد و من نگاهم به خنجری افتاد که به کمربند او بسته شده است. ترسیدم. او دستش را بر روی درب قرار داد و گفت: خضیر باز کن. شخصی که پشت درب بود گفت: لبیک! پس درب باز شد پیش از آنکه کسی آن را باز کند. آن شخص داخل فضای نخست شد من نیز به دنبال او داخل شدم. او با دوستش ایستاد و من به آن ها نگاه کردم. من داخل مسجد شدم و متعجب و متحیر بودم که آیا ایشان حضرت هستند یا نه؟ چندین مرتبه به پشت سرم نگاه کردم. دیدم که با آن دوست ایستاده. قدری از روز گذشت و من داخل مسجد بودم. پس از جای خود بلند شدم تا به خانه برگردم که خادم مسجد را دیدم. او گفت: دیشب در مسجد بودی؟ جواب دادم: نه. ادامه داد که چه زمانی وارد مسجد شدی؟ گفتم: صبح. خادم مسجد گفت: چه کسی در را باز کرد؟ جواب دادم: گوسفنددارها که در مسجد بودند. او خندید و رفت …