یکی هست هنوزم هست زیر گنبد کبود منتظرتر از همه س.
مهدیه دختر خوب قصه ما تازه کلاس اولی شده بود. او نقاشی های قشنگی می کشید. دختر مهربون ما صافی آب حوض و درخشش خورشید رو خیلی دوست داشت. روزی از روزها مهدیه که مشغول کشیدن نقاشی بود و غرق در دنیای رنگی رنگی خودش بود، کوه بلندی کشید و آسمون رو آبی کرد. حالا نوبت کشیدن خورشید بود، مهدیه مثل همیشه خورشید رو خندون و شاد نقاشی کرد. بعد از آسمون رفت که حوض آب رو نقاشی کنه. اما اتفاق عجیبی افتاد! رنگ های نقاشی با هم قاطی شده بودن. همیشه آب حوض صاف و آبی بود و ماهی های قرمز داخل حوض اینور و اونور می رفتند اما حالا آب حوض کدر شده بود!
مهدیه قصه ما سرش رو بلند کرد و دید که خورشید هم ناراحته و دیگه تصویر قشنگش توی حوض نقاشی ما دیده نمیشه. ولی چی باعث شده بود نقاشی مهدیه اینجوری شه.
مهدیه رو به خورشید کرد و گفت: خورشید چرا اینقدر ناراحتی؟! موقعی که تو رو نقاشی کردم حسایی تو رو خندوندم. پس چی شده که ناراحتی؟ بخند بابا.
خورشيد گفت: مهدیه ببین آب حوض هم کدر و سیاه شده؛ اونم صاف نیست! همین چند دقیقه قبل داشت با ماهی ها بازی می کرد. صداشون هم بلند بود. حالا چی شده؟
مهدیه گفت: آره راست میگی. نکنه ناراحت شدن؟! چون بهشون گفتم کمتر سر و صدا کنن.
مهدیه تصمیم گرفت با مداد سفید کدری و سیاهی آب حوض رو پاک کنه؛ اما وقتی رفت سمت جعبه مداد رنگی ها. مداد سیاه بلند خندید و به سمت حوض نقاشی رفت و محکم شروع کرد به سیاه کردن اون.
مهدیه ناراحت و عصبانی شد و گفت: مداد سیاه از نقاشی من برو بیرون برو توی جعبه مداد رنگی و دیگه بیرون نیا.
مداد رنگی سیاه اما به حرف مهدیه گوش نمیداد و حتی انگشت های مهدیه رو هم گاز گزفت.
مهدیه از درد زیاد سر مداد رنگی سیاه داد کشید و گفت که خیلی بدی و بدجنسی.
اینجا بود که مداد زرد رو به مهدیه کرد و گفت؛ مهدیه ناراحت نباش. بیا دوباره نقاشی بکشیم. من برات یه خورشید زرد با نورهای طلایی خوشگل می کشم. این که کاری نداره
مهدیه قبول کرد و تا خواست رنگ زرد رو توی حوض نقاشی بکشه و رنگ آب رو شبیه به خورشید کنه باز سر و کله مداد رنگی سیاه پیدا شد و رنگ زرد رو خط خطی کرد.
توی این گیر و دار پای رنگ زرد پیچ خورد و افتاد.
مداد رنگی سیاه خندید و گفت: همه جا رو سیاه میکنم. اینجا رو سیاه میکنم. اونجا رو سیاه میکنم …
اینجا بود که رنگ های دیگه شروع به داد و بیداد کردن.
رنگ بنفش با صدای جیغش گفت: هی سیاه رنگت خیلی قشنگه که میخندی و زدی زیر آواز! سیاهه نارگیله!
اگه رنگ آسمون رو سیاه کنی یه جیغ میکشم؛ یه جیغ بنفش.
مداد رنگی سیاه خندید و گفت: هر چقدر میخوای جیغ بزن.
فکر کردی من از جیغ های تو می ترسم؟! بزرگ تر از سیاهی که رنگی نیست.
سیاه به سمت آسمون رفت؛ او میخواست ابرای آبی رو سیاه کنه تا جلوی نور خورشید رو بگیره. پس همین کار رو کرد. رفت و هر چی ابر بود رو سیاه کرد.
مهدیه شروع کرد به گریه کردن. اون دید که نقاشیش داره سیاه و سیاه تر میشه. مداد رنگی ها هم شروع کردن به گریه کردن. این وسط مداد سیاه فکر کرد که پیروز شده …
او تمام صفحه نقاشی رو سیاه کرد انگار که پرده سیاهی بر روی کل نقاشی کشیده شده. مداد سیاه خسته و نفس نفس زنان رفت و گوشه ای از نقاشی نشست و شروع کرد به نگاه کردن کاری که کرده بود.
مداد سیاه از شدت خستگی خوابش گرفت. پس همون گوشه نقاشی گرفت خوابید. مداد زرد که دید مداد سیاه خوابه از فرصت استفاده کرد و یه چراغ پایین نقاشی کشید و رنگ سفید هم شعله چراغ رو روشن کرد.
مداد رنگی ها با هم شروع کردن به حرف زدن. دیدن اینجوری نمیشه و خیلی زود خسته می شن و باید فکر اساسی کنن.
یکی از مدادها گفت: اول باید دور مداد سیاه قفس بکشیم. اینجوری اگر که بیدار شد هم نمی تونه کاری کنه.
پس دست به کار شدند و پاورچین پاورچین طوری که حتی صدای نفسشون هم در نمیومد، سمت مداد سیاه رفتند. اون ها به بالای چپ نقاشی رسیدند و دور مداد سیاه را قفس محکمی با یه قفل محکم کشیدند.
پاکن شروع به پاک کردن سیاهیا کرد. از بس سیاهیا زیاد بودن پاکن کوچیک و کثیف شد.
مداد سیاه از خواب بیدار شد. او از اینکه می دید همه جا روشن شده و خبری از سیاهی های که کشیده نیست. شروع کرد فریاد زدن که کی رنگ های منو پاک کرده؟! یهو دید دورش هم قفس هست و قفل محکمی بهش زده شده. این کار اون رو بیشتر عصبانی کرد.
مداد رنگی ها قفس رو محکم گرفتند تا پاکن کارش تموم شه. کار پاکن که تموم شد اومد سمت قفس. اون دوستش مداد تراش رو صدا کرد. بعد به کمک مهدیه شروع به تراشیدن مداد سیاه کردن. مداد تراش می تراشید و پاکن تراشه ها رو پاک می کرد.
مداد سیاه هر چی داد می زد فایده ای نداشت.
بعد از پاک کردن سیاهیا مداد رنگی ها رفتن که نقاشی رو کامل کنن. خورشید نقاشی هم دیگه غمگین نبود و خنده ای کرد و ابر سفید رو غلغلک داد. ابر سفید از خنده اشکش در اومد طوری که همه سیاهی ها را شست. ماهیای توی حوض هم که از ناراحتی گوشه حوض بودن اومدن وسط آب و شروع به آب بازی کردن. اونا به مهدیه گفتن قول بده مداد سیاه رو توی نقاشی نیاری. ما توی اون آب کثیف داشتیم مریض می شدیم.
مهدیه قول داد از اون به بعد کوه، دشت و آسمون و ماهی و گل و درخت وقتی می دیدن خورشید خندونه و به هر کدوم یه شاخه نور هدیه می ده خوشحال شدن. رنگ ها خوشحال و خندان با هم یه رنگین کمون زیبا توی آسمون نقاشی کشیدن.
قصه ما سر اومد و شاهزادمون نیومد …
اما یه روزی شاهزاده ما هم امام مهدی (ع) میاد.این یه قول راسته. اون میاد و مثل خورشید نقاشی همه جا رو پر نور می کند و سیاهیا رو از بین می بره تا همه خوشحال و خندون باشن .