اسلحه مسموم در توبره. این نامی است که برای روایتی که در کتاب الخرائج و الجرائح جلد دوم از محمد بن زید رزامی نقل شده برازنده است. حکایتی که نشان می دهد ائمه معصومین علیهم السلام از جمله امام رضا علیه السلام در اغلب لحظات زندگی خود مورد تهدید دشمنان و خوارج بودند. دشمنانی که برخی از آن ها دشمنی شان از روی نا آگاهی بود و داشتن اطلاعات اشتباه. به گونه ای که اگر با امامان رو به رو شده و هم کلام میشدند به حقانیت کلام آن ها پی برده و اگر که عناد ننمایند نه تنها در باطن بلکه در ظاهر به این حقانیت و درستی اعتراف میکنند…
در روزی از روزها برخی یاران و دوست داران حضرت رضا علیه السلام گرد او جمع شده بودند و از حضور ایشان بهره میبردند. در این میان نیز افرادی برای پرسیدن سوال هایشان یا رفع حوائج خدمت امام می رسیدند. در همین حین بود که شخصی از خوارج وارد جمع شد. او توبره ای پری همراهش داشت. نشست و سلام کرد. امام پس از جواب سلام منتظر بود که آن شخص حرفش را بزند
آن شخص سوال خود را پرسید. امام در جواب گفت: تنها به یک شرط پاسخ می دهم. آن شخص گفت چه شرطی؟
امام به توبره اشاره کرد و گفت: اگر که پاسخ من درست و قانع کننده بود آنچه را که در این توبره است بیرون آوری و همینجا آن را بشکنی.
آن فرد از چنین شرطی تعجب کرد. امام از کجا باخبر بود که در توبره چیست! و در واقع این کرامتی از کرامات حضرت است.
شخص منافق توبره را باز کرد سلاح را در آورد و رو به روی امام شکست.

او گفت: ای پسر رسول خدا (ص) من سر کشتن یا نکشتن شما با دوستانم شرط بسته بودم. من به آن ها گفته ام که شما چون فرزند رسول الله (ص) هستید می توانید ولی عهدی طاغوت را قبول کنید!! پس به نزدتان می آیم و سوالی می پرسم که اگر پاسخی درست به من ندهید شما را با همین سلاحی که شکستم و مسموم بود بکشم.
اما خب رفتار نخست شما من را متحیر کرد و از این کار منصرف کرد. پس ای پسر رسول خدا با آنکه می دانی مامون طاغوت زمان است و ظالم چرا ولیعهد حکومت او شدی؟
امام پاسخ داد: آیا کفر آنان بدتر است یا کفر پادشاه مصر و درباریان آن؟ آیا مامون و همراهانش به ظاهر مسلمان نیستند و به یگانگی خداوند ایمان ندارند؟ حضرت یوسف با اینکه پیامبر بود، پدر او نیز پیامبر بود و پدربزرگش هم، از پادشاه مصر خواست تا وزارت دارایی را به او بسپارد و حتی در جای فرعون مینشست در حالی که با خبر بود که او کافر محض است به خداوند. من هم یکی از فرزندان پیامبر خدا (ص) هستم؛ من تقاضای دخالت در امور حکومت را نداشتم آن ها من را مجبور کردند و من بدون آنکه قلباً راضی به این موضوع باشم این موقعیت را پذیرفتم. شخص منافق زمانی که جواب حضرت را شنید آن را عقلانی دانست پس از ایشان تشکر کرد و خداحافظی کرد و از آن جا خارج شد