داستان عابد بنی اسرائیل و درخت!

داستان عابد بنی اسرائیل و درخت!

در این مقاله از سایت معراج النبی به داستان عابد بنی اسرائیل و درخت می پردازیم. داستانی که به پرهیزگاران تذکر می دهد مبادا عُجب نابودی اعمالشان را سبب شود.

خدای متعال به بنی اسرائیل نعمات بسیاری عطا کرد اما برخی از آنان در برهه های مختلفی از زمان ناسپاسی کرده و شرک را در پیش می گرفتند. در میان قوم بنی اسرائیل اما افرادی بودند که به عبادت و زهد شهره بوده و شناخته می شدند. برخی از این افراد به عُجب نیز گرفتار آمده و خود از این امر بی خبر بودند. در این میان عابدی وجود داشت که نامش شمعون بود[1]. به او گفتند که در فلان منطقه درختی است که قومی به پرستش آن مشغول هستند. او خشمگین شد. پس تبری را بر دوش خود قرار داد و به سوی آن منطقه رفت. شمعون می خواست درخت را قطع نماید تا به مردم نشان دهد آنچه که می پرسدند خود خالقی دارد که آن را در جهت آسایش انسان ها که برترین مخلوقات هستند آفریده است و سزاوار پرستیدن نیست.

در این میان ابلیس به کمین نشسته بود. او که برای هر شخصی به شکلی ظاهر شده و با حربه ای خاص به مبارزه می رود این بار نیز میدان را خالی نکرده و به شکل پیرمردی سر راه شمعوع قرار گرفت تا او را از راه به در نماید.

ابلیس سر راه شمعوع قرار گرفت. پس زمانی که شمعون به او رسید از او سوال کرد که به کجا می روی؟ شمعون گفت: درختی در فلان منطقه قرار دارد. این درخت مورد پرستش قومی قرار گرفته است. من می خواهم این درخت را قطع کنم تا مردم به راه راست در آمده و به جای درخت، خدا را پرستش نمایند.

ابلیس به او گفت: صبر کن تا سخنی را با تو بگویم. شمعون گفت: بگو.

ابلیس گفت: خداوند پیامبرانی دارد اگر که قطع آن درخت نیاز بود خداوند رسولانش را می فرستاد. عابد اما گفت: باید این کار را انجام داده و به سر انجام برسانم.

بعد از این کلام ابلیس با شمعون گلاویز شد تا او را از این کار منع کند. در این گلاویز شدن عابد بر شیطان پیروز شد. شیطان به شمعون گفت: من را رها کن تا موضوع دیگری را با تو در میان بگذارم. شمعون گفت: بگو.

داستان عابد بنی اسرائیل و درخت!
داستان عابد بنی اسرائیل و درخت!

ابلیس ادامه داد: شمعون! تو مرد مستمندی می باشی. اگر که به تو مالی برسد علاوه بر اینکه از آن استفاده می کنی می توانی از آن نیز انفاق کنی. این کار بهتر از قطع درخت خواهد بود.

شمعون کمی فکر کرد و در آخر پذیرفت. شیطان به او قول داد تا روزانه دو دینار زیر بالشت او قرار دهد و شخص عابد هم تصمیم گرفت یک دینار را خود او خرج کند و یک دینار را نیز در راه خدا صرف نماید. او با خود اندیشید که نبی خدا نیست و لازم نیست غم بیهوده ای بخورد.

روز اول گذشت شمعون زیر بالشت خود دو دینار پیدا کرد. روز دوم نیز به همین منوال سپری شد. اما روز سوم ناگهان خبری از دینارها نبود. پس تبر را برداشت و عصبانی دوباره راهی آن منطقه شد تا درخت را تبر بزند.

شیطان دوباره بر سر راه شمعون سبز شد و گفت: به کجا می روی؟ شمعون گفت: میروم تا درخت را تبر بزنم. ابلیس گفت که هیچ گاه نخواهی توانست. پس گلاویز شد و این بار او عابد را به زمین زد. ابلیس رو به عابد کرد و گفت: به خانه ات برگرد و الا سر تو را از بدنت جدا خواهم نمود.

شمعون گفت: باشد! من را رها کن تا بروم اما اول بگو که به چه دلیل این بار تو قوی تر بودی و دفعه پیش من تو را شکست دادم. شیطان جواب داد: آن روز تو از سر اخلاص و برای خداوند این راه را طی کردی پس خدای متعال من را مسخر تو نمود اما این بار تو به جهت عصبانیت برای دینارها با من گلاویز گشتی؛ پس بر تو تسلط یافتم.

پ.ن:

[1] نام زائیده ذهن نویسنده است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *