طاعت الهی اگر که مشروط باشد می تواند مسیر را برای ملکوتی شدن ببندد و این واقعیتی است که گاهی افراد خواسته یا ناخواسته با آن رو به رو می شوند. ضحاک بن عبدالله مشرقی را می توان یکی از آن افراد دانست او کسی بود که امام را در ظهر عاشورا تنها می گذارد. البته که شیخ طوسی از او به عنوان یکی از اصحاب امام سجاد علیه السلام یاد می کند اما خب انتقاداتی به او به سبب کاری که کرده وارد شده است.
و اما داستان تنها گذاشتن امام در ظهر عاشورا.
امام حسین علیه السلام سوار بر مرکب خود به همراه اهل و عیال و دوستان در مسیر کوفه بود. مسیری که نه به بیعت اهل کوفه که به شهادت و اسارت آن ها منجر می شد. در این میان نیز ضحاک بن عبدالله مشرقی که از اهالی کوفه بود به همراه مالک بن نضر ارحبی در این مسیر حضور داشتند. به دلیل هم مسیر بودن آن دو با امام ملاقات می کنند. پس از سلام و تحیت و احوال پرسی امام علیه السلام، رو به آنان کرده و می فرماید: آیا به یاری من می آیید؟! آن دو خجالت زده نمی دانستند چه بگویند. پس از امام عذر خواستند و گفتند نمی توانیم به یاری تو بیاییم.
امام رو به آنان کرد و فرمود: به چه دلیل از یاری و همراهی من سر باز می زنید؟ مالک و ضحاک نمی دانستند چه بگویند. پس مالک شروع کرد، او گفت: مولای من! من بدهی دارم. علاوه بر آن نانخور نیز دارم و نمی توانم آن ها را تنها بگذارم.
امام رو به ضحاک کرد و منتظر ماند تا او علت عدم همراهی اش را بگوید. ضحاک بن عبدالله گفت: مولایم! من نیز فردی عیالوار هستم. همچنین مقروض به مردم هستم؛ اما اگر که به من اجازه دهی زمانی که هیچ جنگجویی وجود نداشت که از تو دفاع کند من نیز بازگردم و تنها تا آن هنگام برای تو بجنگم که برای تو سودمند است و بتوانم از تو دفاع نمایم. امام پس از شنیدن این کلام قبول کرد. پس ضحاک از همراه خود مالک بن نضر خداحافظی کرد و همراه امام شد.
ظهر عاشورا و خداحافظی ضحاک بن عبدالله
پس از چند ساعت مبارزه تن به تن با سپاهیان دشمن حال از اصحاب کسی نمانده بود. ضحاک نیز در این چند ساعت به نبرد پرداخته بود و امام نیز در حق او دعا نمود. اما حال دید تمامی اصحاب به جز سوید بن عمرو و بشیر بن عمرو شهید شده اند و او نبرد تا این زمان را شرط کرده بود. ضحاک بن عبدالله به نزد حسین بن علی علیه السلام رفت. او رو به امام گفت: مولای من! من تا به این وقت نبرد و همراهی را شرط کرده ام. اگر که موافق باشید من میدان رزم را ترک کرده و به سوی خانه و خانواده خود برگردم. امام پذیرفت و بیعتش را از سر او برداشت. امام به ضحاک فرمود: اما تو چگونه می خواهی از میان لشکر دشمن بگریزی ؟ اسب ها توسط دشمن از پا در آمده اند. ضحاک پاسخ داد: زمانی که دیدم دشمن اسب ها را پی می کردند تا از پا در آورند، اسبم را در خیمه ای مخفی کردم. حال هم می روم اسب را از خیمه بیرون می آورم و فرار می کنم.
ضحاک خداحافظی کرد و سوار اسب خود شد و گریخت. در همین حین چند نفراز لشکر عمر سعد او را دیدند و تعقیبش کردند. ضحاک بن عبدالله پس از تعقیب و گریز تنگاتنگ به دهکده ای در حوالی ساحل فرات رسید و آنجا توقف کرد و در نهایت با کمک عده ای از افراد قبیله بنی تمیم نجات یافت.