کرامات حضرت عباس علیه السلام پس از شهادت

کرامات حضرت عباس علیه السلام پس از شهادت

در این مقاله از مقالات سایت معراج النبی قصد داریم برخی از کرامات حضرت عباس (ع)، قمر بنی هاشم، نقل شده اند را به نگارش در آوریم[1].

دست بریده کرامتی از کرامات حضرت عباس (ع)

آیت الله آملا حبیب الله کاشانی می گوید: گروهی از شیعیان در عباس آباد کشور هند دو ر هم جمع شده و شبیه حضرت عباس را در می آورند. آن ها هر چه دنبال فردی تنومند و رشید برای نقش حضرت گشتند پیدا نمی شد. پس از جستجوی بسیار، جوانی را یافتند اما متاسفانه پدر او از دشمنان سر سخت اهل بیت علیهم السلام بود. پس ناچار او را در روز مورد نظر شبیه کردند. زمانی که شب شد و جوان به سمت خانه رفت این موضوع را به پدرش گفت.

پدر رو به او کرد و گفت: مگر تو عباس را دوست داری؟! پسر گفت: چرا دوست نداشته باشم؟! جان من به فدای او.

پس پدرش گفت: حال که چنین است بیا تا دستهایت را به یاد دست بریده عباس علیه السلام قطع کنم. پسرک دست خویش را دراز کرد. پدر ملعون بدون خوف دست جوانکش را برید. مادر پسر گریه کرد و گفت: ای مرد از حضرت زهرا (س) خجالت نمی کشی؟ مرد پاسخ می دهد: اگر که حضرت زهرا (س) را دوست داری بیا تا زبان تو را نیز ببُرم.

مرد زبان زن خود را برید. سپس هر دو را از خانه بیرون کرد و به آن ها گفت که بروند و شکایتش را به نزد عباس ببرند.

مادر و پسر هر دو در مسجد عباس آباد رفتند و تا سحر دم منبر ناله کردند. مادر پسرک گفت که حوالی صبح بود که چند بانوی مجلل را مشاهده کردم که آثار عظمت در چهره آنان ظاهر بود. یکی از آن زن ها آب دهان را روی زخم زبانم مالید پس شفا پیدا کردم.

دامن آن بانو را گرفتم و گفتم جوان من دستش بریده و بیهوش افتاده است. به فریاد او برسید. آن بانو پاسخ داد: آن هم صاحبی دارد. پس گفتم شما که هستید؟ جواب داد: من فاطمه مادر حسین هستم و از نظر غایب شد. به نزد پسرم رفتم دیدم دستش خوب است. پس گفتم: تو چطور شفاء پیدا کردی؟ پسرک گفت: آن زمان که بی هوش بودم جوانی دارای نقاب بر سر بالین من آمد و فرمود: دستت را سر جای خویش قرار ده. زمانی که نگاه کردم اثری از زخم ندیدم و دستم سالم بود.

پس رو به مرد کردم و گفتم که می خواهم دست شما را ببوسم. آن مرد گفت: جوانک عذر من را پذیرا باش زیرا دست من را در کنار نهر علقمه جدا کردند …

سکه حضرت

آقای سید جعفر نجفی آل بحر العلوم از مرحوم آشیخ حسن نجل که صاحب جواهر است از فقید بزرگوار شیخ محمد طه نجفی روایت می کند: در روزهایی که طلبگی می کردم بی پول بودم. در یکی از آن روزها از شهر نجف به کربلا رفتم و با دوستم که از من نیز مفلس تر بود در حرم حضرت عباس (ع) به زیارت مشغول شدیم. ناگهان دیدم مردی عربی می خواهد یک سکه عثمانی که ارزش او یک چهارم مثقال طلا بود را در ضریح بیندازد.

پس جلو رفتم و پس از سلام گفتم که طلبه ای مستحق هستم به طوری که در امور زندگی خود درمانده شده ام، مجاهده و ایثار ثواب بیش تری دارد. آن مرد عرب گفت: می خواهم به شما این پول را بدهم اما از حضرت می ترسم. زیرا این پول را نذر ایشان کرده ام و می خواهم در ضریحشان بیندازم.

من گفتم:حضرت که به این پول ها نیازی ندارد! هر چه اصرار کردم آن مرد نپذیرفت. پس فکری کردم. من یک نخ قندی در جیب داشتم. پس به آن مرد گفتم: ما این سکه را به نخ می بندیم. تو سر نخ را به دست بگیر و سکه را به داخل ضریح بینداز و بگو که نذر را ادا کردم؛ می خواهی آن را بگیر و اگر که نمی خواهی به این طلبه بده.

آن مرد عرب پیشنهادم را پذیرفت. پس سکه را به نخ بسته و محکم کردم و به آن شخص دادم. آن مرد عرب سکه را توی ضریح رها کرد اما سر نخ را به دست داشت. مرد عرب عبارتی که گفته بودم را گفت سپس نخ را بالا کشید. سکه در نیمه راه گیر کرد و بالا نیامد. مرد عرب نخ را شل کرد تا سکه به زمین برسد و دوباره این عمل را تکرار کند. دوباره سکه را بالا کشید و باز هم سکه گیر کرد. این عمل چندین بار تکرار شد اما فایده ای نداشت.

السلام علیک یا ابالفضل العباس
السلام علیک یا ابالفضل العباس

آن شخص گفت: ببین حضرت نمی خواهد آن سکه را به تو بدهد. پس سر نخ را به ما داد. آن قدر نخ را کشیدم که ممکن بود پاره شود. پس رو به ضریح نمودم و گفتم: مولای من حرفی شرعی دارم. گفتم که آن سکه مال تو ست اما نخ که برای تو نیست و برای ما می باشد. آن را ول کن. این بار نخ را کشیدیم و نخ جدا شده از سکه بالا آمد. نخ را گرفتم و از حرم خارج شدم. من و دوستم در گوشه ای از صحن نشستیم و چپق کشیدیم. زمانی که چپق را آتش کردم چوب کبریت را به زمین انداختم.

باد آتش را به قسمتی که مرد عربی در آنجا خوابیده بود برد. عرب به سبب سوختن مکان بیدار شد و با عصبانیت به سمت ما آمد.

قبل از آنکه اجازه اعتراض به او بدهیم، گفتم: برادر ما گناهی نداریم باد آتش را به آن سمت برد. آن مرد گفت: مشخص است که حالتان خراب است. عرض کردم: آری ما بی پول جامع الشرایط هستیم. پس گفت: بسیار خوب من یک مجیدی (نوعی سکه عثمانی که معادل با یک چهارم مثقال طلا است) نذر دارم. آن را به شما می دهم تا از بی پولی در بیایید. آن پول را حضرت این گونه به ما رساند تا از مفلسی رها شویم.

جوان بیمار

مرد صالحی در کربلا زندگی می کرد. او پسر جوانی داشت که به بیماری سختی دچار شده بود که هر چه دوا و درمان می کرد، نتیجه نمی گرفت. در نهایت به ساحت مقدس حضرت عباس علیه السلام توسل کرد. او فرزند خود را به ضریح مطهر می بندد و می گوید: یا ابا الفضل من از درمان او خسته شده ام. او را هر جا که بردم جواب کردند. تو باب الحوائج هستی؛ پس از خداوند شفای بچه ام را بخواه.

آن شب صبح می شود. به ناگاه یکی از دوستان آن مرد به نزدش می آید و می گوید: برای شفای بچه تو دیشب خواب دیدم. آن مرد گفت: چه خوابی؟! دوستش گفت: در رویا دیدم که آقا اباالفضل برای شفای فرزند تو دعا می نمود و از خداوند شفای او را می خواست. در این میان فرشته ای از سوی پیامبر (ص) خدمت آن حضرت شرف یاب شد و گفت: پیامبر (ص) می فرماید: عباسم در ارتباط با شفا گرفتن این جوان شفاعت مکن چرا که پیمانه عمرش به سر آمده و مرگ او فرا رسیده است.

عباس علیه السلام به آن فرشته می گوید: به نزد رسول الله (ص) بروید و بفرمائید که عباس سلام می رساند و می گوید: به وسیله شما از خداوند می خواهم این مریض را شفا دهد و درخواستم این است که او را مورد عنایت قرار دهید.

اما فرشته رفت و برگشت و سخنان قبل را تکرار کرد.

این اتفاق سه بار تکرار شد. برای بار چهارم اما عباس علیه السلام به فرشته گفت: به پیامبر (ص) سلامم را برسانید و بگویید مگر خدای متعال من را باب الحوائج نخوانده مگر مردم من را با این صفت نمی شناسند. مردم به سبب همین اسم توسل می کنند و شفای مریض خود را می خواهند. اگر که چنین است پس نام باب الحوائج بودن را از من بردارید تا دیگر کسی من را به این نام نخواند.

این پیام به رسول خدا (ص) رسید. رسول خدا متبسم شد و فرمود: به عباس بگو خداوند چشمت را روشن نماید تو همواره باب الحوائجی و برای هر که می خواهی شفاعت کن و خدای متعال به برکت تو آن جوان را شفا داد.

منبع:

[1]برگرفته از سایت عرفان

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *