جوانی سلمان فارسی و یاری حضرت علی (ع) به او

امام علی علیه السلام

در روزی از روزها امام علی علیه السلام که جوانی رعنا بود، بر بالای بام خانه نشسته بود و خرما تناول می کرد. سلمان فارسی نیز در حیاط خانه نشسته بود و لباس خود را می دوخت و رفو می کرد. علی علیه السلام به شوخی دانه ای خرما را به سمت سلمان فارسی رها کرد. سلمان گفت: ای علی! با من مزاح می کنی در حالی که من پیرمرد هستم و شما جوانید؟!

امام پاسخ داد: ای سلمان! خود را از لحاظ سنی بزرگ می پنداری و من را جوان و کم سن و سال؟ آیا قصۀ دشت ارژن را فراموش کردی؟ چه کسی تو را در آن بیابان که گرفتار شیری درنده بودی نجات داد؟ سلمان از شنیدن این سخنان متحیر شد. چرا که به جز خود او کسی از آن واقعه با خبر نبود. واقعه ای که در سنین جوانی او رخ داده بود. سال هایی که اصلا علی بن ابی طالب به دنیا نیامده بود. پس سلمان رو به علی علیه السلام کرد و گفت: برای من از آن ماجرا و کیفیتش بگویید.

امام فرمود: در آن روز تو میانۀ آب ایستاده بودی و از شیری که در همان حوالی بود خوف داشتی. پس دست ها را به دعا بلند نمودی و از پروردگار عالمیان رهایی خود را طلب کردی. خداوند نیز دعای تو را اجابت کرد و من را برای کمک و یاری تو فرستاد. من همان اسب سوار می باشم. آن که زره بر دوش داشت و شمشیرش به دستش بود. پس من ضربه ای به شیر وارد کردم. شیر به دو نیم شد و تو رها شدی.

بر حیرت و وحشت سلمان افزوده شد. زیرا هر آنچه علی علیه السلام می گفت درست بود. پس رو به امام کرد و گفت: علامت دیگری در آنجا بود؛ از آن برای من بگویید.

پس امام علی (ع) دست به آستین برد و شاخه ای گل که تازه بود را بیرون آورد. سپس فرمود: این هدیه ای است که تو به آن مرد داده بودی. حیرت و سرگردانی سلمان پس از دیدن این نشانه چند برابر شد پس از جای خود برخاست و با عجله به نزد رسول خدا (ص) رفت. پس از سلام عرض کرد: ای پیامبر خدا (ص)! من وصف شما را در انجیل خواندم و محبت شما در دل من جای گرفت. پس همه ادیان جز دینتان را رها کردم و آن را از پدر خود پنهان کردم تا ناگهان متوجه موضوع شد و نقشه قتل من را کشید. اما در این میان دلسوزی اش نسبت به مادرم مانع می گشت و دائم چاره ای در کشتن من می اندیشید . من را به انجام دادن کارهای سخت مجبور می کرد. تا اینکه فرار کردم. در حین فرار به مکانی به نام دشت ارژن رسیدم. آنجا ساعاتی را استراحت کردم . به آب احتیاج پیدا کردم. پس لباس هایم را در آوردم و به داخل رودخانه ای که در همان حوالی بود رفتم. در همین حین بود که شیری آمد و بر روی لباس هایم ایستاد. زمانی که او را دیدم ترسیدم و از خدا رهایی خود را طلب نمودم. به ناگاه اسب سواری پیدا شد و با یک ضربه شیر را نصف کرد.

داستان مذهبی
داستان مذهبی

خیالم راحت شد. از آب بیرون آمدم. لباسم را پوشیدم و خود را بر روی رکاب اسب آن شخص انداختم و بوسیدم و چون فصل بهار بود و آن دشت پر از گل بود گلی را کندم و برای تشکر به او هدیه دادم. گل را که گرفت ناگهان ناپدید شد و من اثری از او مشاهده نکردم. این جریان برای سال ها پیش است. من این اتفاق را برای کسی بازگو نکرده ام. امروز علی بن ابی طالب علیه السلام تمامی آن اتفاق را برایم بیان کرد و همان گل را به من نشان داد!

به این جا که رسید ساکت شد. پیامبر (ص) فرمود: ای سلمان! زمانی که من را به آسمان بردند تا جایی که فرشته امین جبرئیل علیه السلام توقف کرد و من تا کتار عرش الهی بالا رفتم. در حالی که خداوند بی واسطه با من سخن گفت …

زمانی که آن سفر تمام شد. من به زمین برگشتم. پس علی بر من وارد شد. او سلام و تهنیت گفت و از تمامی گفتگوهایم با خدای متعال باخبرم نمود[1]

منبع:

[1] برگرفته از نفس الرحمان، ص 27، محدث نوری – سایت سبطین

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *