داستان زندگی یعقوب پیامبر (ع) – بخش اول

داستان زندگی یعقوب پیامبر (ع)

یعقوب پیامبر (ع) یا اسرائیل فرزند اسحاق نبی، پدر حضرت یوسف علیه السلام، نوه‌ی ابراهیم خلیل الرحمان از انبیاء الهی است. نام حضرت یعقوب علیه السلام در قرآن کریم و در رابطه با سرگذشت یوسف نبی آمده است. او در سرزمین فلسطین زندگی می کرد و در سن 147 سالگی در مصر وفات یافت …

با ما باشید چرا که در ادامه قصد داریم به داستان زندگی یعقوب پیامبر (ع) مطابق با آنچه که در منابع روایی آمده است بپردازیم.

اختلاف دو برادر!

عیصو و یعقوب دو پسر اسحاق پیامبر بودند. در روزی از روزها یعقوب به نزد پدر پیر و فرتوت خود رفت. او پس از عرض سلام به پدر از برادرش عیصو شکایت کرد. او به پدرش گفت که عیصو من را به سبب حسادت و کینه ای که در او ایجاد شده، تهدید کرده است. حسادتی که نشأت گرفته از لطف و دعای پر خیر و برکت تو نسبت به من و پیشگویی ات درباره نسل پاک، مال فراوان و زندگی آسوده در آینده است. او از این پیشگویی ناراحت است. او به من زخم زبان می زند و با تهدیدی که می کند می ترساند به گونه ای که انگار محبت برادری را فراموش کرده است. علاوه بر این او به همسرانش فخر می کند و به جهت فرزندانی که او انتظار دارد به من مباهات می کند تا فرزندانش مزاحم زندگی من شوند. من شکایت عیصو را پیش تو آوردم تا تو حکم نمایی و درباره ما قضاوت کنی.

اسحاق نبی که کدورت روابط دو برادر را می دید، ناراحت و اندوهگین شد. پس گفت: نور دیده ام می بینی که موهایم سفید شده و پیشانی ام چروک گشته است. توانی برای من نمانده است و به زودی مرگ من فرا خواهد رسید. من خوف این را دارم که عیصو با تو آشکارا مخالفت کند و با حیله گری اختیارت را به دست گیرد چرا که او به قدرت بدنی خود، هواداری و اقتدار خویشاوندان خود و همسران دلگرم است.

چارۀ کار تو این است که از اینجا بروی و در سرزمینی دیگر ساکن شوی و خانواده تشکیل دهی. توصیه من به تو این است که به عراق بروی. آنجا دایی تو سکونت دارد. به نزد او برو و یکی از دخترانش را نیز به همسری بگیر. با این کار شرافت، عزت، حمایت و دلگرمی خواهی داشت. پس از آن به شهر خود بازگرد. من امیدوار هستم که زندگی ات از زندگی برادرت شیرین تر شده و اولادی بهتر از اولاد او نصیب تو شوند. خداوند تو را با عنایت خود محفوظ دارد.

داستان پیامبران
داستان پیامبران

یعقوب پیامبر (ع) و اجابت درخواست پدر

با این سخنان یعقوب پیامبر علیه السلام دلگرم شد. او به درخواست پدر لبیک گفت و برای رفتن به سوی عراق مهیا گردید. او با پدر و مادر خود خداحافظی کرد و راه صحرا را پیش گرفت. یعقوب شبانه روز در راه بود تا سریع تر به مقصد و مقصود خود برسد. در واقع او تمامی آرزوهایش را متصور می شد و همین امر بر همت و عزمش برای زودتر رسیدن می افزود و باعث مقابله او با خستگی راه می شد.

در یکی از روزها با طلوع آفتاب بادهای گرمی شروع به وزیدن کردند. شدت این بادها به اندازه ای بود که شن های صحرا به حرکت در آمدند و خورشید نیز سوزاننده تر به نظر می آمد. از این رو ادامه سفر برای یعقوب ناممکن شده بود. مسیر سفرش طولانی بود و همچنان فاصله اش تا مقصد زیاد بود. او به رو به روی خود نگاه کرد و دید تا جایی که چشم کار می کند تنها رمل های بیابان دیده می شوند و هیچ اثری از خانه، روستا یا شهر نبود. حیرانی و خستگی کل روح و جسم او را در برگرفته بود و هر لحظه ممکن بود نا امیدی بر او چیره شود و عطای این سفر را به لقای آن بخشیده و به شهر و دیار خود بازگردد.

در این حیرانی ذهن ناگهان چشم یعقوب علیه السلام به تخته سنگ بزرگی افتاد. در کنار تخته سنگ سایه ای بودکه نظرش را جلب کرد. او به کنار آن رفت تا علاوه بر کم کردن مقدار گرمای بدن، نیرویی تازه به دست آورد. یعقوب پیامبر (ع) همین که به کنار سنگ رسید و در سایه نشست، خستگی بر او چیره شد و به خواب رفت. او در خواب رویای بسیار زیبایی را دید. او مشاهده کرد که به زودی حیاتی سعادتمند خواهد داشت و خداوند سرزمینی وسیع و نسلی پاکیزه به او عطا خواهد کرد. با این رویا تشویش ذهنی اش بر طرف شد و توانی تازه یافت. او پس از بیداری تردید را کنار گذاشت و به سوی عراق مسیرش را پر شتاب ادامه داد چرا که آینده را عالی می دید.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *