داستان مهدوی – عطاری از بصره

داستان مهدوی

در این مطلب به بیان داستان مهدوی «عطاری از بصره» خواهیم پرداخت. این داستان برگرفته از کتاب برکات حضرت ولی عصر (خلاصه العبقری الحسان) است. این کتاب اثر سید جواد معلم است و شامل حکایت هایی در ارتباط با افراد تشرف یافته به محضر امام زمان (عج) می باشد. این کتاب با مقدمه شخص نویسنده شروع می شود و حکایات در پنج بخش ارائه می شوند که عبارتند از: افراد تشرف یافته در بیداری، مشاهدات و مکاشفات، رویاهای صادقه، تجلیات حضرت و توسل های به امام ارواحنا له الفداء.

عطاری از بصره (داستان مهدوی)

در شهر بصره عطاری بود. او در روزی از روزها در مغازه اش نشسته بود که دو نفر به مغازه وارد شدند. آن ها سدر و کافور می خواستند. او از شیوۀ صحبت کردن و همچنین چهره هایشان فهمید که آن ها اهل بصره نبوده و از افراد معمولی نیستند به همین دلیل از شهر و دیار آنان پرسید. آن دو پاسخی ندادند. عطار اصرار کرد اما بار پاسخی نشنید. اصرار فایده ای نداشت پس عطار بصره ای آنان را به رسول خدا و ائمه اطهار علیهم السلام قسم داد. این قسم باعث شد آن ها بگویند: ما از ملازمان درگاه امام زمان ارواحنا له الفداء هستیم. شخصی از جمع ما که در خدمت حضرت حجت بود وفات یافت. پس امام ما را مامورنمود تا سدر و کافور برای غسل و کفنش را از تو خریداری نماییم. سخن که به این جا رسید، عطار دامان آن ها را رها نکرد و از آنان خواست که او را هم با خود ببرند.

اما آنان مخالف بودند و امکان همراهی او را وابسته به اجازه حضرت می دانستد. پس گفتند که چون امام رخصت نداده اند نمی توانیم این کار را انجام دهیم. عطار گفت: من را به محضر حضرت برساتید، سپس آنجا اجازه بگیرید، اگر که اجازه ندادند از همان جا برخواهم گشت و در این صورت  همین که درخواست من را پذیرفتید خداوند به شما پاداش دهد. اما آنها این سخنان را نیز قبول نکردند.

در نهایت زمانی که تضرع و اصرار را از حد گذراند ملازمان بر او ترحم کردند و خواسته اش را در نهایت پذیرفتند. عطار با عجله تمامی سدر و کافور را به آن دو نفر تحویل داد، دکان را بست و به راه افتاد. حال سه نفر به سوی دریا رفتند. دو ملازم بدون آنکه سوار کشتی شوند قدم بر روی آب دریا گذاشتند. عطار اما در ساحل ایستاد. آن دو متوجه عطار شدند. پس به او گفتند: نترس و خداوند را به حق امام مهدی ارواحنا له الفداء قسم بده تا تو را مصون بدارد. پس بسم الله بگو و روانه شو. عطار چنین گفت و پا بر روی آب گذاشت و بدون اینکه در آب فرو برود بر روی آن راه رفت. ناگهان هر سه که به وسط دریا رسیدند باران شروع به باریدن کرد. بارش باران باعث شد تا ذهن شخص عطار به امور دنیایی مشغول شود. این خطور ذهنی باعث شد تا پاهای او در آب فرو برود و برای جلوگیری از غرق شدن شنا کند. شنا کردن او را از ملازمان امام زمان (عج) دور ساخت. آن دو زمانی که متوجه عطار شدند به سوی او برگشتند و دست او را گرفته و بیرون آوردند. ملازمان حضرت به او گفتند که از افکار دنیایی دور شود، توبه نموده و دوباره خداوند را به امام مهدی (عج) سوگند دهد. پس عطار توبه کرد، قسم داد و بر روی آب گام برداشت.

حضرت مهدی (عج)
حضرت مهدی (عج)

در نهایت به ساحل دریا رسیدند و از آن سو راهشان را به سوی مقصد ادامه دادند. مقداری که رفتند در دامنۀ بیابان خیمه ای دیدند که نورش تمامی فضا را روشن کرده بود. همراهمان عطار بصره ای گفتند که همۀ مقصود در اینجا و این خیمه است. پس هر سه تا نزدیکی خیمه رفتند و در کنار آن توقف کردند.

پس یک نفر از آن دو برای رخصت گرفتن وارد شد و با حضرت صحبت نمود. صدای سخن گفتن حضرت از بیرون خیمه شنیده می شد. ایشان فرمودند: او را به جای خود بازگردانید و دست رد به سینۀ او بزنید؛ تقاضایش را اجابت نکیند و در شمار ملازمان ندانید چرا که او مردی صابونی است (این جمله به خطور ذهنی عطار اشاره دارد. او زمانی که باران گرفت به صابونی که ساخته بود و بر روی پشت بام قرار داده بود تا خشک شود فکر کرد که با این باران خراب می شود).

حضرت این جمله را بیان نمود تا نشان دهد او دل از وابستگی های دنیا تهی نکرده است و همین امر او باعث شده تا او شایسته ملازمت و همنشینی با اولیا خدا نباشد.

عطار پس از شنیدن سخن حضرت که کاملا هم از لحاظ عقلی و شرعی حق بود، از درخواست خود بازگشت[1].

منبع:

[1] ج 2، ص 134

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *