حکایاتی از زندگی امام هادی (ع)

امام هادی علیه السلام

در این مطلب سه حکایت از زندگی امام هادی (ع) را به نگارش در می آوریم به این امید که نکات و آموزه های نهفته در این حکایات را فهمیده و در زندگی خویش به عنوان شیعه و پیرو ائمه اطهار علیهم السلام به کار ببندیم.

کدام یک از اسراف کار است؟ امام هادی (ع) یا متوکل؟

در روزی از روزها امام هادی (ع) به مجلس متوکل عباسی وارد می شود. پس در کنار متوکل نشست. متوکل عباسی چشم به عمامه حضرت انداخت و به آن دقت کرد. او متوجه شد که پارچه عمامه اما پارچۀ نفیس و گران بهایی است. پس معترضانه رو به حضرت فرمود: یا علی بن محمد! این عمامه ای که بر سر داری را چند خریده ای؟ حضرت پاسخ داد: پانصد درهم نقره قیمت دارد و شخصی برای من آورده است.

متوکل گفت: اسراف کردی که عمامه ای به این قیمت را بر سر خود بسته ای. امام پاسخ دادند: شنیده ام که در همین ایام کنیز زیبایی را با هزینه 1000 دینار زر سرخ ابتیاع کردی. متوکل گفت آری درست است. حضرت در جواب فرمود: من 500 درهم برای عمامه ای دادم که بر روی شریف ترین عضو بدنم قرار می گیرد اما تو به هزار دینار کنیزی برای پست ترین عضو بدنت خرید کردی. حال کدام یک از ما اسراف کرده است؟ متوکل عباسی شرمنده شد و دستور داد که صد هزار درهم صله این پاسخ را برای حضرت بیاورند و به خدام ایشان بدهند[1]

امام هادی علیه السلام
امام هادی علیه السلام

شوم بودن روزگار!

فردی به نام حسن بن مسعود نقل می کند که روزی به خدمت امام هادی علیه السلام رسیدم در حالی که انگشت من خراش برداشته بود و شانه ام با مَرکب سواری تصادق کرده بود و دچار آسیب شده بودم. همچنین لباس هایم را گروهی از مردم پاره کرده بودند. پس در کنار حضرت گفتم: ای روز! تو چه شوم هستی؛ خداوند شر تو را به خودت برگرداند.

امام که این سخن من را شنید فرمود: ای حسن! تو که با ما در رفت و آمد هستی (منظور این است که آموزه های دینی را باید یاد داشته باشی)، چرا گناه خود را به گردن یک بی گناه می اندازی؟

حسن نقل می کند: من متعجب شدم و فهمیدم که خطایی کردم. پس عرض کردم: ای سرور من! از خدای متعال آمرزش می طلبم. امام فرمود: ای حسن! روزگار چه گناهی کرده است که وقتی شما به سزای اعمالتان می رسید آن را شوم می دانید؟ پس گفتم: استغفر الله ابدا، این توبه ام باشد ای پسر رسول خدا (ص)[2].

سپاسگزاری از خدای متعال

محمد بن سنان روایت می کند: در روزی از روزها به نزد امام هادی (ع) رفتم. آن حضرت فرمودند: ای محمد! برای آل فرج اتفاقی افتاده است؟ من گفتم: بله، عمر به فرج وفات کرد (او والی مدینه بود که ظلم می کرد). پس حضرت 24 مرتبه سپاس خدای متعال را با عبارت «الحمدلله» گفت.

داستان مذهبی
داستان مذهبی

این چنین که دیدم عرض کردم: آقای من! اگر که می دانستم این خبر شما را اینگونه شاد می کند با پایی برهنه می دویدم و این خبر را به شما می رساندم. حضرت فرمود: ای محمد! مگر تو نمی دانی که او- خدایش لعنت نماید- چه سخنی به پدرم محمد بن علی الجواد (ع) زد؟

پاسخ دادم: نه نمی دانم. پس فرمودند: درباره موضوعی پدرم با او سخن می گفت که او در پاسخ به پدرم گفت: گمان می کنم که تو مست هستی. پدرم فرمود: خداوندا تو خود می دانی که من امروز برای رضا و خشنودی تو روزه گرفته ام، پس طعم غارت، خواری و اسارت را به او بچشان. به خدای متعال که چند روزی نگشت که اموال او را غارت کردند و او اسیر شد. هم اکنون نیز مُرد. خدا او را رحمت نکند. خداوند از او انتقام گرفت و همیشه انتقام دوستانش را از دشمنانش می گیرد[3]

منابع:

[1] الطاف الطوائف. (آگاه شویم،حسن امیدوار،جلد نهم)

[2] تحف العقول ، بخش مربوط به امام دهم

[3] اصول كافى ، باب مولد ابى جعفر محمدبن على الثانى عليه السلام .

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *