از امام باقر علیه السلام روایت شده که ایشان حکایت میکنند[1]: در روزی از روزها حضرت علی (ع) در میان جمعی از یاران بودند. یکی از این افراد رو به حضرت گفت: ای امیر مومنان! اگر که امکان دارد، کرامتی را برای ما آشکار کن تا بیشتر نسبت به تو ایمان بیاوریم. حضرت فرمود: اگر که جریانی عجیب را برایتان آشکار نمایم نه تنها ایمان نمیآورید بلکه کافر میگردید و من را به سحر و جادو متهم میسازید.
آن افراد گفتند: ما به این موضوع معتقدیم که همه چیز را از پیامبر خدا (ص) به ارث بردهای و هر امری که بخواهی میتوانی انجام دهی.
حضرت پاسخ داد: علوم و احادیث سنگین ما اهل بیت را هر کسی نمیتواند تحمل نماید. آن گروه از افراد معتقد خواهند بود که از هر حیث روح ایمانشان محکم است. سپس ادامه داد: اگر که بخواهید کرامتی ببینید هر زمان نماز عشاء را خواندیم همراه من بیایید.
وقت نماز عشاء شد. همگی نماز را خواندند. پس حضرت علی (ع) با هفتاد نفر که هر یک خود را از دیگری برتر میدانست، حرکت کردند تا به بیابانهای کوفه رسیدند. حضرت به آنان گفت: به آنچه که خواستید نخواهید رسید مگر آنکه عهدی از شما بگیرم که هر چه دیدید نباید باعث ایجاد شک و تردید در شما شود و ایمان خود را از دست ندهید و من را نیز به اموری که ناشایسته هستند متهم ننماید. در ضمن آنچه من انجام میدهم تماما علوم غیبی هستند که از پیامبر (ص) به ارث بردهام و حضرت به من یاد دادند. پس تمامی آنها عهد بستند. پس امام علی علیه السلام امر نمود تا روی خود را برگردانند و چون پشت خود را به امام نمودند، حضرت دعایی را تلاوت کرد. زمانی که دعایشان پایان یافت. حضرت دستور داد که روی خود را برگردانند و نگاه کنند.
آنان زمانی که روی برگردانند، باغهایی خرم و سبز را مشاهده کردند که نهرهایی از آب روان در آنها جاری است و بناهایی باشکوه در میان آنها توجه آدمی را جلب میکنند. آنها به سویی دیگر نظر کردند. پس شعلههایی وحشتناک از آتش را مشاهده کردند. با دیدن این منظرهها بهشت و جهنم برای آنان تداعی شد.
پس همه گفتند: این سحری بزرگ است. پس ایمان خود را از دست داده و کافر گشتند جز دو نفر که به همراه حضرت علی (ع) به کوفه بازگشتند.
در میانهی راه امام به آن دو نفر فرمود: حجت بر آن افراد تمام شد. فردای قیامت آنها مواخذه شده و عذاب میبینند. سپس فرمود: سوگند به خدای منزه و پاک که من جادوگر نیستم. این موارد علومی الهی است که رسول خدا (ص) به من یاد دادند.
به کوفه رسیدند. پس چون خواستند وارد مسجد کوفه شوند، حضرت دعایی را خواندند. زمانی که وارد شدند، مشاهده کردند ریگهای مسجد به دُر و یاقوت بدل گشتهاند. پس حضرت به آنها گفت: چه میبینید؟ گفتند: دُر و یاقوت! حضرت فرمود: درست گفتید. در همان حین یکی از آن دو نفر ایمان خود را از دست داد و تنها نفر آخر بر ایمان خود باقی ماند.
امام رو به او کرد و فرمود: مراقب باش که اگر چیزی از آنها برداری، پشیمان خواهی شد و اگر چیزی اخذ نکنی باز هم پشیمان میگردی. آن شخص یکی از جواهرات را به دور از چشم حضرت برداشت و در جیب خود گذاشت. فردای آن روز جواهر را از جیب خود بیرون آورد و دید جواهری نایاب است. پس به نزد حضرت رفت و گفت: من دُری از آنها را برداشتم. حضرت فرمود: به چه دلیل این کار را کردی؟ آن شخص گفت: خواستم ببینم واقعیت دارد یا واهی است.
حضرت فرمود: اگر که آن را سر جای خود قرار دهی خداوند عوض آن را در بهشت به تو عطا میکند در غیر این صورت به جهنم وارد خواهی شد.
آن شخص جواهر را در جای خود قرار داد. آن جواهر به ریگ تبدیل شد.
منبع:
[1] چهل داستان و چهل حدیث از امام علی علیه السلام، حجه الاسلام و المسلمین عبدالله صالحی