داستان مهدوی- ملاقات اسماعیل هرقلی با امام مهدی (عج)

داستان مهدوی- ملاقات اسماعیل هرقلی با امام مهدی (عج)

در روستای هِرقل در اطراف شهر حله شخصی به نام اسماعیل هرقلی روزگار می‌گذراند. او کشاورز بود و از لحاظ مالی وضع خوبی نداشت. این شخص به یک بیماری دچار شده بود. او بر روی ران پای راست خود زخم بزرگی داشت؛ زخمی که هر سال فصل بهار که می‌شد، خون و چرک از آن خارج می‌شد. این زخم می‌سوخت و‌ بسیار او را آزار می‌داد. او راه‌حل و درمانی برای آن پیدا نمی‌کرد و همین موضوع بیش‌تر ناراحتش می‌کرد.

در روزی از روزها اسماعیل هِرقلی تصمیم دیگری می‌گیرد؛ او که تا به آن روز بر اساس وسع خود به نزد طبیبان بسیاری رفته بود و هیچ یک درمان درستی برای آن پیدا نمی‌کرد، تصمیم گرفت به نزد سید بن طاووس از علما و اندیشمندان در شهر حله برود و از این درد شکایت کند.

پس راهی حله شد. در حله از محل سکونت و ملاقات سید بن طاووس سوال کرد و به آن‌جا رفت. اجازه ورود خواست. پس بر سید بن طاووس وارد شد و پس از سلام گفت: دردی دارم که تا به امروز درمانی برای آن پیدا نکردم. حال به نزد شما اندیشمند و عالم شیعه آمده‌ام تا شاید بتوانید به من کمک کنید و از این درد رهایم سازید.

داستان مهدوی- ملاقات اسماعیل هرقلی با امام مهدی (عج)
داستان مهدوی- ملاقات اسماعیل هرقلی با امام مهدی (عج)

سید بن طاووس به زخم اسماعیل نگاه کرد. حال اسماعیل چندان خوشایند نبود و همین باعث شد تا سید بن طاووس اطباء شهر را صدا کند تا شاید بتوانند برای او کاری انجام دهند. پزشکان اسماعیل را معاینه کردند و به یک نتیجه واحد رسیدند. آن‌ها راه‌حل را تحمل این درد دانستند چرا که درمان این زخم با کندن آن امکان پذیر بود و کندن آن باعث می‌شد رگ مهمی در بدن پاره شود، رگی که امکان دوختن آن برای پزشکان امکان نداشت و در نهایت باعث مرگ اسماعیل می‌شد.

آن‌ها نتیجه معاینه را به سید بن طاووس گفتند. اسماعیل هِرقلی هم از نظر پزشکان مطلع شد و بسیار ناراحت شد. سید رو به اسماعیل کرد و گفت: چند روزی بمان. من قرار است به بغداد بروم. پس همراه من بیا. در آن‌جا نیز طبیبانی هستند که به من ارادت دارند. از آن‌ها می‌خواهم که تو را معاینه کنند و نظرشان را بیان کنند. اسماعیل قبول کرد.

رفتن به بغداد و نا امید شدن اسماعیل هرقلی

اسماعیل در حله ماند. چند روز بعد هر دو راهی بغداد شدند. در آن‌جا پزشکان پای اسماعیل را معاینه کردند. آن‌ها هم‌نظر با اطباء حله بودند و سوختن و ساختن با این درد را توصیه می‌کردند چون برداشتن زخم مرگ اسماعیل را در پی خواهد داشت.

اسماعیل ناامید شد. پس رو به سید کرد و گفت: سید جان! چند روزی را در بغداد می‌مانی؟ درست است؟ سید بن طاووس تایید کرد. پس گفت: اگر که اجازه دهی من چند روزی را به سامرا بروم و امامین عسکریین علیهم السلام را زیارت کرده و به سرداب معروف امام زمان روحی له الفداء نیز بروم و آن‌جا را هم زیارت کنم.

سید موافق بود. از یکدیگر خداحافظی کردند. اسماعیل به سامرا و حرم امام هادی (ع) و امام حسن عسکری (ع) رسید. در آن‌جا سه نفر از دوستان سید بودند که با دیدن اسماعیل و اطلاع از بیماری او ناراحت شدند.

در یکی از همان روزها، اسماعیل تصمیم می‌گیرد که بعد از زیارت دو امام همام به سرداب غیبت برود. او از پله‌های سرداب پایین می‌آید. با قدم گذاشتن بر روی هر پله ندای «یا صاحب الزمان» بلند می‌شد چرا که درد پا امان او را می‌برید. به سرداب رسید؛ اعمال گفته شده را به جای آورد و خارج شد. در همان حین دید که از زخم پایش خونابه بیرون آمده و لباسش آلوده شده است. اسماعیل تصمیم گرفت به سمت دجله برود تا لباسش را تمیز کند. به دجله رسید، لباسش را شست و پس از خشک شدن وبه سمت شهر قدم برداشت.

بقیه الله
بقیه الله

دیدار یار غائب دانی که …

همانطور که به سوی شهر می‌رفت، مشاهده کرد که چهار سواره در حال حرکت در جهت مخالف او بودند. نفر اول جوانی خوش سیما بود و سه نفر دیگر در پشت سر او می‌آمدند که یکی از آن‌ها شخصی با محاسن سفید بود. جوان زمانی که از کنار اسماعیل گذشت به او سلام کرد. سپس سه سواره رد شدند. در همان هنگام مردی که محاسنش سفید بود رو به اسماعیل کرد و گفت: آیا آن شخص را شناختی؟! اسماعیل گفت: نه!

پیرمرد گفت: آن امام زمان (عج) توست. اسماعیل که این سخن را شنید خود را به پای حضرت انداخت و عجز و ناله نمود و از درد خود شکایت کرد. امام دست به پای او کشید و گفت: اسماعیل برو. اما اسماعیل نمی‌رفت و از درد خویش می‌گفت. گویی که یار خود را یافته بود و مشتاقانه برایش می‌گفت. امام دوباره فرمود: اسماعیل برو اما اسماعیل نمی‌رفت. تا سه بار امام امر به رفتن کرد اما اسماعیل هرقلی گوش نمی‌داد. در همین حین بود که شخص پیرمرد گفت: اسماعیل! امامت به تو امر می‌کند و تو اطاعت نمی‌کنی؟! اسماعیل که گویی تازه به خود آمده بود، متوجه شد که می‌بایست از امر رهبر و امام خود تبعیت کند. پس چشم گفت و راه خویش را در پیش گرفت و نگاه کرد که امام به همراه افرادی که با او بودند، مسیر خود را در پیش گرفتند و این او را ناراحت و غمگین ساخت.

اسماعیل با غمی که از فراق بر دلش بود، آهسته به سوی حرم و به سمت دوستانش رفت. زمانی‌که به کنارشان رسید از پریشانی حال او پرسیدند. اسماعیل گفت: آن سه چهار نفری که سواره بودند را دیدید؟ دوستانش گفتند: از این افراد زیاد است. آن‌ها کسانی هستند که در اطراف سامرا سکونت دارند …

در این‌جا بود که اسماعیل حرف آن‌ها را ناتمام گذاشت و گفت: از این افراد زیاد نیست. آن مرد جوان امام مهدی (عج) بود. دوستانش گفتند تو از کجا می‌دانی؟ اسماعیل آن‌چه که رخ داده بود را گفت. پس دوستانش گفتند: اگر که راست بگویی و امام بر پای تو دست کشیده باشد و نوید خوب شدن داده باشد، الان باید اثری باشد.

ناخودآگاه اسماعیل توجه کرد که اصلا دردی ندارد. پس لباس خود را بالا کشید، دید اثری نیست. شک کرد که شاید پای دوم باشد. ران پای چپ را نگاه کرد، آن‌جا هم اثری از زخم نبود.

دوستان اسماعیل باور کرده و لباس‌هایش را برای تبرک بردند. این خبر پیچید، به بغداد و به گوش سید بن طاووس رسید و او تایید کرد که بر پای اسماعیل زخمی لاعلاج بود …

برگرفته از سخنزانی مرحوم کافی – سایت عهد شهادت

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *