توجه: در این مطلب به نگارش داستان ازدواج نرجس خاتون با امام حسن عسکری (ع) منطبق با آنچه که در برخی از منابع همچون کتاب کمال الدین شیخ صدوق و دلائل الامامه محمد بن جریر طبری آمده است خواهیم پرداخت. لازم به ذکر است این داستان که به زبان نویسنده محتوا نگارش میشود دارای ضعف سندیت حدیث است.
پارت اول- امام هادی تحت نظر عباسیان در سامرا
قرن سوم هجری قمری بود، میان مسلمانان و رومیها جنگ و جدال بود. گاهی مسلمانان اسیر امپراتوری روم میشدند و گاهی کنیزکان و اسرایی به عنوان غنائم جنگی به سرزمینهای اسلامی همچون عراق که محل حکومت خلفای عباسی بود آورده میشد. در آن زمان امام هادی و امام حسن عسکری علیهم السلام در سامرا و تحت نظر خلفای عباسی روزگار میگذراندند و به کمک وکلا و به شکلی پنهانی به امور مسلمانان محب و شیعه رسیدگی میکردند. در این میان و در خفقانی که وجود داشت، حکیمه خاتون خواهر امام هادی (ع) نیز از مدینه به سامرا آمده بود تا در کنار برادر خود باشد و غم غربت و تنهایی را برای او کمتر کند. البته شیعیان کم نبودند اما اوضاعی که وجود داشت اجازه حداقلترین ارتباطات را هم نمیداد. روزها از پی هم میگذشت، امام حسن عسکری به سن جوانی و ازدواج رسیده بود؛ حکیمه خاتون که برادرزاده خود را جوانی رشید میدید، در فکر سر و سامان دادن به زندگی او بود. روزی به نزد امام هادی رفت و گفت: برادر جان! حسن به سن جوانی رسیده است، نظرت چیست که برایش آستینی بالا زده و دختر خوب و با حیایی را به همسری بگیریم؟
امام هادی (ع) لبخند زیبایی بر لب نشاند و گفت: خواهرم، ان شا الله به زودی دختری که مناسب حسن و شایسته مادری برای آخرین پیشوا است، به امر خدا، پیدا خواهد شد.
حکیمه خاتون که این سخن را شنید، دیگر چیزی نگفت و منتظر ماند تا امام هادی (ع) خود سخن گفتن در این باره را آغاز کند.

پارت دوم از داستان ازدواج نرجس خاتون- ملیکای روم
ملیکا نوه دختر قیصر امپراتور روم بود. ملیکا دختری نوجوان و زیبا بود که خواستگاران بسیاری داشت اما قیصر برای ازدواج او برنامهی ویژهای داشت. قیصر ملیکا را برای برادرزاده خود که جانشینش در آینده بود در نظر گرفته بود، بدون آنکه رأی ملیکا را جویا شود! ملیکا که از طرف مادری به عنوان نواده شمعون یار حضرت عیسی (ع) شناخته میشد، برای این ازدواج دچار تردید بود چرا که آنچه از مسیحیت به عنوان دین الهی شناخته بود با آنچه که در عمل و در میان خانواده سلطنتی و در میان پاپها میدید، تفاوت داشت و این امر آزارش میداد و دوست نداشت که عمری را با این تناقض حتی به عنوان اولین شخصیت زن امپراتوری یعنی ملکه، سر کند. به همین دلیل زمانی که قیصر ترتیب جشن عقد او با شخص مورد نظر را داد، خوشحال نبود و ناراحتی از چهرهاش دیده میشد و مادرش متوجه این موضوع شد؛ پس او را سرزنش کرد و گفت: دخترم! تو را چه شده؟! آرزوی تمامی دختران روم است که جای تو باشند و ملکه این سرزمین شوند.
ملیکا نمیتوانست از آنچه که در دلش میگذشت برای مادرش بگوید چرا که میدانست مادرش قطعا نمیتوانست او را درک کند. پس سکوت را بر سخن گفتن ترجیح میداد و تنها با خدا و عیسی مسیح مناجات میخواست و از آنان کمک میطلبید.
پارت سه- عقدی که بسته نشد!
مهمانان دعوت شدند؛ علاوه بر بزرگان امپراتوری، پاپها نیز برای اجرای مراسم عقد دعوت شده بودند، تمامی کاخ آذین بسته شد و خدمتکاران با انواع نوشیدنی و خوراکیها از مهمانان پذیرایی میکردند و بساط رقص و آواز به راه بود. ملیکا نیز با لباس زیبا در جایگاه خود نشسته بود تا زمان عقد برسد که ناگهان زمین به لرزه در آمد و همه چیز به هم ریخت و چهل چراغها افتادند و همهمهای از ترس و اضطراب در میان مهمانان به وجود آمد. پاپها به نزد قیصر رفتند و گفتند: نمیشود عقد را خواند، صلاحی در کار است. قیصر قبول کرد. پس بساط جشن جمع شد در این میان روزنهای از امید در دل ملیکا روشن شد. ملیکا به اتاق خود رفت و در تاریکی شب به آسمان نگاه کرد و خدا را شُکر گفت.
اما این پایانی برای عقد با یکی ازبزرگان امپراتوری نبود! قیصر که بر تخت خود تکیه داده بود و از زلزله پیش آمده تعجب کرده بود. در دلش گفت که احتمالا صلاح در ازدواج ملیکا با برادرزاده دیگر است.
قیصر دوباره جشن را برگزار کرد. مهمانان به مجلس شادی وارد شدند؛ همه اینبار منتظر بودند که عقد به خوبی و خوشی بسته شود و عروسی سر بگیرد اما ناگهان این بار هم به طرز تعجب برانگیزی زمین لرزهای کاخ را لرزاند و برای بار دوم که آخرین بار بود هم عقد به هم خورد و بسته نشد.

پارت چهار- رویای شیرین
شب از نیمه گذشته بود. ملیکا در خواب بود. اما بر لبش خندهای نقش بسته بود و این نشان میداد که رویای شیرینی را میدید. ملیکا در خواب میبیند که عیسی و حواریونش همه به کاخ آمدهاند و منبری نورانی در میانه قصر قرار داده شده است و آنان ایستاده به انتظار ورود کسی بودند. اما آن چه کسی بود. ناگهانی مردی نورانی با همراهانی وارد قصر میشود. او محمد (ص) خاتم الانبیاء بود. عیسی پیامبر به استقبال رفته و تحیت و سلام میدهد و همدیگر را به آغوش میگیرند. سپس همه مینشینند و پس از چند لحظه پیامبر اکرم (ص) سخن گفته و از عیسی علیه السلام ملیکا را برای جوان همره که حسن بن علی العسکری است و یازدهمین امام، خواستگاری میکند. پیامبر خدا منتظر پاسخی از سوی عیسی (ع) میماند. عیسی علیه السلام رو به شمعون کرده و میگوید: اقبال و سعادت به تو روی نموده، آیا مایلی نواده خود را به عقد فرزند محمد (ص) درآوری؟ شمعون که اشک شوق و فرح در چشمهایش حلقه زده بود گفت: آری.
پس رسول خدا (ص) خطبه عقد آن دو را میخواند.
در اینجا بودکه ملیکا از خواب بیدار میشود و از آن چه که دیده بود شگفت زده …