یاری رساندن حضرت مهدی (عج) به شخص تازه مسلمان عنوان رخدادی واقعی است که در ادامه به آن خواهیم پرداخت. تازه مسلمانی که با جان و دل اسلام آورد اما در مسئله جوانی حضرت مهدی ارواحنا له الفداء سرگردان بود تا آن که به حج مشرف شد …
در یکی از سالها و در ایام محرم به کشور انگلستان رفته بودم. روزی از روزها یکی از دوستان مرا به خانه خود دعوت کرد. من نیز دعوت او را پذیرفتم. زمانی که به خانه او رفتم و وارد حیاط شدم دیدم که در آن خانه دیگ و بساط نذری برای امام حسین علیه السلام برپا بود و افرادی که در آنجا حضور داشتند همگی به عزای امام لباس سیاه به تن کرده بودند. اینکه در کشوری چون انگلستان افرادی اینچنین به عزاداری پرداخته بودند باعث تعجب من شده بود. اما در این بین یک زوج جوان توجه من را به خود جلب کرده بودند. آن دو بسیار عاشقانه و متواضع خدمت میکردند. پس درباره آن دو سوال کردم و متوجه شدم که این زوج جوان هر دو پزشک هستند و به تازگی مسلمان شدند و پیش از آن مسیحی بودند. تصمیم گرفتم گفتگویی با این زوج داشته باشم و سر صحبت را با آنان باز کنم تا شاید علت این همه شور و شوق را بدانم. پس نزدیک آنها شدم و نخست با زن جوان هم کلام شدم. از او درباره این همه تواضع و شوری که دارند سوال کردم و دلیل مسلمان شدنشان را جویا شدم. آن زن گفت: ممکن است این همه شور طبیعی نباشد اما من دل دادم و عاشق شدم. این حال و روز به سبب محبتی است که در قلبم وجود دارد.
از او پرسیدم دلداده کی؟ چه عشقی؟
زن جوان ادامه داد: من هنگامی که مسلمان شدم تمام آنچه دین گفته بود را قبول کردم به ویژه اینکه میدانستم همسرم بی سبب به دین دیگری نمیرود. من تمامی اعمال را قبول کردم از نماز و روزه گرفته تا دیگر اعمالی که گفته شده بود. من دیگر شک و شبههای نداشتم جز در یک مسئله که هر چه میکردم دلم از سمت آن آرام نمیگرفت. آن مسئله و موضوع، مسئله آخرین امام (حضرت مهدی (عج)) است که منجی این دین مقدس است. این مسئله برای من قابل هضم نبود که فردی بالغ بر هزار سال عمر کرده باشد و باز هم به شکل جوان ظهور کند و هیچ گاه پیر نگردد. در حل این مسئله سرگردان بودم تا اینکه ذی حجه فرا رسید و ما هم برای انجام اعمال حج راهی خانه خدا شدیم. ممکن است شما که مسلمان هستید به اندازه ما که به تازگی مسلمان شدهایم قدر نعمت حج را ندانید و شکوه و عظمتش را درک نکنید.
زمانی که برای اولین بار چشمم به خانه خدا افتاد منقلب شدم، بی اختیار از چشمانم اشک سرازیر میشد و همهی وجودم میلرزید. روز عرفه به صحرای عرفات برای انجام اعمال رفتیم. جمعیت خیلی زیاد بود، انگار که قیامت به پا بود. در همان حین بود که فهمیدم کاروانی که با آن آمده بودم را گم کردم. از سویی هوا گرم بود و من نمیتوانستم گرمایی به این شدت را تاب بیاورم. سیل جمعیتی که حضور داشت مرا به هر سو میبرد. حیران و سرگردان شده بودم. در آنجا نیز همزبانی نمییافتم و کسی حرفهایم را نمیفهمید. ناگهان از دور چادرهایی رو همچون چادرهای کاروان لندن دیدم. پس به سرعت به آن طرف رفتم. اما هنگامی که رسیدم متوجه شدم که اشتباه دیدم. نایی نداشتم و خسته شده بودم. نمیدانستم که چه کاری باید انجام دهم. حوالی غروب آفتاب بود، پس در گوشهای نشستم و گریه کردم. گفتم خداوندا تو فریاد رس من باش. در همین هنگام بود که جوانی خوش سیما به سوی من آمد. او جمعیت را کنار زد و به نزدیکیام رسید. چهرهی دلربایی داشت به گونهای که ناراحتیام را از یاد بردم. او زمانی که به من رسید، با انگلیسی فصیح به صورت شمرده گفت: راه را گم کردهای؟ بیا تا کاروانت را به تو نشان دهم. او راهنماییام کرد و تنها چند قدم برداشته بودیم که کاروان لندن را دیدم. تعجب کردم که چگونه به این سرعت من را به کاروانم رساند. پس از او بسیار تشکر کردم. در هنگام خداحافظی به من گفت: سلام من را به شوهرت برسان. من نیز بی اختیار گفتم: بگویم چه کسی سلام رسانده است؟ آن مرد خوش سیما گفت: بگو آن آخرین امام و آن منجی آخر الزمان که تو در طول عمرش حیران و سرگردان گشتهای! من آن کسی هستم که تو سرگشتهاش شدهای. پس از این سخن تا به خود آمدم، دیگر او را ندیدم. هر چه جستجو کردم او را نیافتم. آنجا بود که فهمیدم آخرین منجی و امام عصر خود را ملاقات کردهام و آن مسئله در که در آن شک داشتم و سرگردان جوابی برای آن بودم، برایم حل شد.
از آن سال، هر ساله و در مناسبتهای مختلف همچون ایام محرم، نیمه شعبان، روز عرفه من و همسرم به عشق او، عاشقانه خدمت او را میکنیم و آرزویمان رویت دوباره اوست. [1]
منبع:
[1] برگرفته از کتاب ملاقات با امام زمان در عصر حاضر از ابوافضل سبزی – وب سایت حوزه