در اصول کافی داستان و روایتی از مناظره امام صادق (ع) با عبدالملک فردی از سرزمین مصر آمده است که در این مطلب از سایت معراج النبی به آن به شکل داستانی و اقتباس شده می پردازیم.
در عصر امام صادق علیه السلام و در سرزمین مصر مردی به نام عبدالملک روزگار می گذراند. او پسری به نام عبدالله داشت به همین دلیل او را ابو عبدالله نیز صدا می زدند. این فرد منکر وجود خدا بود و این باور را داشت که دنیا خود به خود خلق شده است.
در روزی از روزها به گوشش رسید که یکی از مذاهب دین نو ظهور اسلام به نام تشیع امام و رهبری دارند که در مدینه زندگی می کند. رهبری که عالم و اندیشمند است. پس تصمیم گرفت به مدینه برود تا درباره خدا شناسی با آن فرد مناظره کند. عبدالملک کارهای سفر خود را انجام داد و راهی سرزمین عربستان شد. پس از چند روز او وارد مدینه شد و سراغ جعفر بن محمد را گرفت. به او گفتند که او برای انجام مراسم حج به مکه رفته است. پس عبدالملک نیامده راه مکه را در پیش گرفت. عبدالملک وارد مسجد الحرام شد و کنار کعبه رفت. او در آنجا امام را دید که مشغول انجام طواف است. وارد صف های طواف شد و از روی لجبازی به امام تنه زد. امام اما با ملایمت و نرمی به او گفت: اسم تو چیست؟ جواب داد: عبدالملک (یعنی بنده سلطان) هستم. امام ادامه داد: کنیه ات چیست؟ پاسخ داد: ابو عبدالله (پدر بنده خدا).
امام فرمود: این مَلکی که تو بنده اش هستی (آنگونه که از نامت پیداست) از حکام زمین است یا فرمانروایان آسمان؟ علاوه بر آن بر اساس کنیه ات بگو که فرزند تو بنده خدای آسمان است یا زمین؟ هر جوابی بدهی محکوم خواهی شد.
عبدالملک حرفی نزد. در آنجا هشام بن حکم که از اصحاب و شاگردان امام بود نیز حضور داشت. پس به عبدالملک گفت که چرا پاسخی به امام ندادی؟ عبدالملک از اینکه شخصی اینگونه با او سخن بگوید بدش می آید؛ پس صورتش درهم شد و آثار ناراحتی هویدا گشت. امام رو به عبدالمک کرد و به نرمی فرمود: صبر کن تا طواف من تمام شود، پس از آن می آیم تا با هم صحبت کنیم. عبدالملک قبول کرد.
طواف امام تمام شد. ایشان در گوشه ای از صحن نشستند. عبدالملک که منتظر بود به نزدشان رفت و رو به رو او نشست. در این میان نیز گروهی از شاگردان حضرت نیز حضور داشتند. پس مناظره امام صادق (ع) با عبدالملک شروع شد:
+ (امام) آیا می پذیری که زمین زیر و رو و ظاهر و باطن دارد؟
_(عبدالملک) بله قبول دارم.
+ آیا زیر زمین رفته ای؟
_ نه نرفته ام
+ پس اطلاع داری که در زیر زمین چه خبر است؟
_ چیزی از زیر زمین نمی دانم اما احتمال می دهم که چیزی وجود ندارد.
+ احتمال و شک نوعی درماندگی است آنجا که نمی توانی به چیزی باور و یقین پیدا کنی. امام ادامه داد: آیا به آسمان رفته ای؟
_ نه به آسمان هم نرفته ام.
+ آیا اطلاع داری که در آسمان چه خبر است و چه چیزی در آن است؟
_ نه این را نیز نمی دانم.
+ عجیب است! تو نه به مشرق رفته ای و نه به مغرب؛ نه به داخل زمین رفته ای و نه به آسمان تا بدانی آنجا چه چیزی وجود دارد. پس با این همه ناآگاهی و جهل باز انکار می کنی! آیا فرد عاقل به آنچه که بدان علم ندارد و از آن ناآگاه است منکر می شود؟!
_ تا به حال شخصی اینگونه با من سخن نگفته است و من در چنین تنگنایی قرار نگرفته ام.
+ پس تو در این باره تردید داری. تو شک داری که ممکن است در آسمان و زمین چیزی وجود داشته باشد یا نه؟
_ بله احتمالا چنین است.
حال عبدالملک از انکار به مرحله تردید رسید.
+ آنکس که آگاهی ندارد بر شخصی که دارای آگاهی است نمی تواند برهان بیاورد. ای برادر منصور! از من بشنو و یاد بگیر، ما هیچ گاه درباره وجود خداوند تردید نداریم. آیا تو خورشید، ماه، شب و روز را نمی بینی که در افق دیده می شوند و ناچاردر مسیری معین گردش می کنند و دوباره باز می گردند؟ از تو سوال می کنم که آیا اگر که خورشید و ماه توان رفتن و در واقع اختیار دارند چرا باز می گردند؟ و اگر که مجبور به سیر در مسیر نیستند پس چرا شب، روز نمی شود و روز شب؟!
ای برادر منصور! قسم به خداوند که آنان مجبور به حرکت در آن مسیر می باشند و آنکه آن ها را مجبور نموده از آنان حاکم تر است.
_ بله راست می گویی.
+ ای برادر منصور! بگو تا بدانم آنچه که شما به آن اعتقاد دارید و فکر می کنید که دهر یا همان روزگار، گرداننده موجودات است و مردم را می برد، پس چرا دهر گرداننده موجودات است، مردم را می برد، پس چرا آن ها را بر نمی گرداند و اگر که بر می گرداند، به چه علت نمی برد؟
ای برادر منصور! همه مجبور و ناگزیر هستند. به چه علت آسمان در بالا و زمین در پایین قرار گرفته است؟ به چه دلیل آسمان استوار گشته و بر زمین نمی افتد؟ چرا زمین از بالای طبقات خود فرو نمی آید و به آسمان نمی چسبد و مخلوقات روی آن به هم نمی چسبند؟! …
زمانی که سخن امام و استدلال های ایشان به اینجا رسید، عبدالملک به ایمان رسید و در حضور امام به یکتایی خداوند و حق بودن اسلام شهادت داد و آشکارا بیان کرد: آن خداوند است که رب و فرمانروای زمین و آسمان ها است و آنان را نگه داشته و استوار کرده است.
پس از اتمام مناظره عبدالملک از امام خواست تا او را به شاگردی قبول کند. امام پذیرفت و به هشام بن حکم فرمود: عبدالملک را به نزد خویش ببر و احکام اسلام را به او یاد بده …