در بخش اول داستان زندگی یعقوب پیامبر (ع) (در مطلب «داستان زندگی یعقوب پیامبر – بخش اول» آمده است) تا آن جا گفته شد که او به سبب تهدید برادش عیصو و به توصیۀ پدر خود شهر و دیار خود را ترک کرد و به سوی عراق روانه شد تا در آنجا به نزد دایی خود رفته، مدتی را در نزد او بماند. زندگی تشکیل دهد و پس از کسب حمایت خانواده همسر به پیش پدر و مادر خود بازگردد. اما در میانه راه که مسیر صعب العبور و بیابانی بود، به جهت خستگی راه و گرمای شدید ناامید شد و میان برگشتن و رفتن به مسیری که پدر سفارش کرده بود دو دل شد که رویایی دید و همان رویا عزم او را برای رفتن به عراق دو چندان کرد …
حال ادامه ماجرا.
سرزمین آمال یعقوب پیامبر (ع)
روزها گذشت و یعقوب همچنان بیابان ها را برای رسیدن به مقصد پشت سر می گذاشت. در یکی از همان روزها ناگهان از دور شهر را مشاهده کرد. دیدن شهر امیدواری یعقوب را بیشتر کرد چرا که او آمال و آرزوهای خود را محقق می دید. یعقوب امیدوار بود که این شهر همان شهر لابان پیر است که مقصد نهایی اوست. پس گام های خود را بلند و همراه با استرس و شوق بر می داشت. دیگر در اطراف او بیایانی نبود. او گوسفندها را در حال چرا می دید و کودکان را به بازی مشغول. دامداران نیز در کنار گله ها آواز می خواندند.
یعقوب به شهر وارد شد. او که غریبه می نمود با رویی باز و لحنی ملایم از رهگذران درباره لابان می پرسید. رهگذاران هم در جواب می گفتند که آیا در این شهر کسی هست که لابان پیر برادر زن اسحاق نبی را نشناسد؟! او بزرگ خاندان خود است و این گوسفندانی که در اینجا مشغول چرا هستند برای او می باشند. یعقوب در ادامه از آن ها خواست تا او را به سمت خانۀ لابان راهنمایی کنند. در این هنگام چند نفر از رهگذران با اشاره به دختری گفتند که این، راحیل دختر لابان است که از عقب گله گوسفندان به این سوی می آید. یعقوب نگاهی کرد،دختر خانمی خوش سیما با هیکلی موزون را مشاهده کرد. قلب یعقوب از دیدن راحیل شروع به تپیدن کرد و زبانش به لکنت افتاد اما با اراده ای قوی تشویش ایجاد شده را از بین برد و به سمت راحیل قدم برداشت. به نزد راحیل که رسید رو به او گفت: میان من و تو ارتباط و خویشاوندی محکمی وجود دارد چرا که من از همان درختی هستم که بر تو سایه انداخته و از آن چشمه ای می باشم که تو از آن جاری شده ای. من یعقوب پسر اسحاق نبی هستم که مادرم عمه تو و دختر پدر بزرگ تو یعنی بتوئیل است. من از کنعان به این جا آمده ام و تمامی مشقت سفر را به جان خریدم تا برای موضوع مهمی با لابان دیدار نمایم.
راحیل (راحل) با شوق به سخنان شیرین یعقوب جوان گوش داد و پس از سلام و احوال پرسی از او درخواست کرد تا همراهی اش کند. آن دو به سوی خانه لابان قدم برداشتند . یعقوب در میانه راه اضطرابی در خود احساس کرد. اضطرابی که منشأ آن را نمی دانست. در واقع گاه فکر می کرد که این اضطراب ناشی از دیدن راحیل و محقق شدن چیزی است که پدرش نوید آن را داده است و گاه می اندیشید که این اضطراب نشأت گرفته از احساس غربت و انجام امری مهم در این شهر و نامشخص بودن عواقب است. شاید هر دو باعث این اضطراب شده اند؟!
در هر صورت او بر این اضطراب چیره شده و زمام روح خویش را به دست گرفت تا با توکل به خدا امور خود را سامان ببخشد. راحیل و یعقوب به خانه رسیدند. آن دو وارد خانه شدند و یعقوب دایی خود را ملاقات کرد. این ملاقات با در آغوش گرفتن یکدیگر و اشک شوق ریختن همراه بود. پس از آن لابان از حال خواهر خود و اسحاق نبی و دیگر خویشاوندان جویا شد و از سوی یعقوب جواب شنید. پس از آن یعقوب را همچون پسر خود بر روی دو دیدۀ خود قرار داد و با محبتی که همراه با عزت است با او رفتار کرد. پس از گذشت مدتی یعقوب نبی تصمیم گرفت تا به دایی خود دلیل موضوعی که برای آن آمده است و در واقع توصیه پدر است را بگوید پس به نزد لابان رفت …