داستان توسل به امام زمان (عج) – توسل کردن همسر سید رضا دزفولی

داستان توسل به امام زمان (عج)

در این مطلب از سری مطالب مهدویت به داستان توسل به امام زمان (عج) که در کتاب برکات حضرت ولی عصر (عج) (خلاصه ای از «العبقری الحسان») آمده است، خواهیم پرداخت. به این امید که با مطالعۀ این مطالب به حضرت نزدیک تر شده و امور زندگی خود را بر پایه رضایت خدا و ایشان که خلیفه بر حق خداوند روی زمین است قرار دهیم.

سید رضا دزفولی از ائمه جماعت شهر نجف بود. او معمولا هنگامی که به زیارت مخصوصه کربلا مشرف می شد، به خانۀ معینی در آن شهر رفته و در آن اقامت می کرد. در یکی از این زیارات، تصمیم می گیرد تا اهل خانه (همسر و بچه ها) را نیز با خود ببرد. پس برای خود یک الاغ و برای خانواده یک جفت پالکی (اتاقکی بدون سقف برای قرار دادن روی حیوان جهت نشستن) اجاره کرد و روانۀ کربلا شدند.

در میانۀ راه و بین و کاروانسرای خان شور و خان نخیله آقا سید رضا دزفولی سر بر می گرداند و خانواده خود را نمی بیند. پس با اضطراب قاطرچی را صدا می زند و می گوید که پالکی عیال من نیست و گویی عقب مانده اند. قاطرچی مسافت زیادی را برگشت اما اثری نبود. سید رضا نیز اطراف را جستجو کرد اما او نیز آن ها را پیدا نکرد.

قاطرچی احتمال داد که آن ها با قافله ای که پیش از آن ها حرکت کرده بود، رفته اند. این احتمال اضطراب و تشویش را کم تر می کرد اما همچنان سید رضا نگران خانوادۀ خود بود و پریشانی از چهره اش هویدا بود. با این حال آن ها به کربلا رسیدند. او به سمت همان خانۀ همیشگی رفت. پس در زد ناگهان دید همسرش در را برایش باز کرد. او که تعجب کرده بود سریع پرسید: شما چه زمانی از قافله جدا شدید و چه وقتی به این جا رسیدید؟!

حضرت مهدی (عج)
حضرت مهدی (عج)

همسر آقا سید رضا گفت: بین دو کاروانسرای خان شور و خان نخیله از کاروان جدا شدیم. من می خواستم مقداری غذا بیرون آورده و به بچه ها بدهم. اما چون قاطر در حرکت بود در ظرف که مسی بود صدا داد. این صدا باعث شد تا قاطر رمیده و با سرعت بالایی به سمت بیابان برود. در واقع سرعت قاطر باعث می شد دوباره درب با ظرف برخورد کند و صدای بیشتری ایجاد شود و قاطر بیشتر سرعت گرفته و شروع به دویدن کند.

در این میان ترس دوری از قافله وجودم را فرا گرفت چرا که هر چه صدا کردم کسی نشنید و از عقب ماندن ما کسی مطلع نشد. از طرفی می ترسیدم که بچه ها از پالک افتاده، بمیرند یا دچار شکستگی شوند. پس توسل به امام زمان (عج) کردیم. فریاد «یا صاحب الزمان» ما بلند شد.

در این هنگام دیدم شخصی که لباس عربی بر تن داشت، از جلال و ابهت خاصی برخوردار بود و صورتش نورای بود به سمت ما آمده و فرمود: نترس؛ نترس.

همین سخن باعث شد تا قاطر رمیده بایستد. پس آن بزرگوار نزدیک شد و فرمود: قصد دارید به کربلا بروید. من گفتم: بله.

پس او افسار قاطر را به دست گرفت و از بیراهه ها عبور داد. در طول مسیر از ایشان پرسیدم: شما که هستید. پس جواب داد: من کسی هستم که برای فریادرسی افراد درمانده در چنین مکان هایی (در امثال این بیابان ها) معین شده ام. ما همراه آن شخص بزرگوار تا کربلا آمدیم. حال نزدیک به یک ساعت و نیم است که وارد خانه شده و چای خود را نیز نوشیده ایم[1].

منبع:

[1] ج 2، ص 202

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *