سلیمان نبی یکی از پیامبران بزرگ الهی است. او در کنار مقام نبوت، از جایگاه دنیوی والایی برخوردار بود. قصرهایی بسیاری داشت و به اذن پروردگار نه تنها به زبان مخلوقات خدا آشنا بود بلکه بسیاری و شاید بتوان گفت تمامی آنها، حتی جنیان تحت امر او و فرمان او بودند. اما این جاه و مقام هیچ وقت باعث نشده بود که او لحظهای مغرور شده و یا به سبب آن از عدالت، زهد، مهربانی و حتی ساده زیستی عدول نماید. او تمام آنچه که خدای متعال به او عطا کرده است را نوعی اعجاز مطابق با شرایط دوران میدانست تا به وسیله آن بتواند انسانها را به سمت خدای عز وجل و یکتاپرستی سوق دهد. و البته که این امر از حکایات زیبایی که از آن دوران روایت شده کاملا مشهود است.
قصه سلیمان نبی و چکاوک
در عصر سلیمان نبی، دو چکاوک نر و ماده زندگی میکردند. در روزی از روزها چکاوک نر از چکاوک ماده خواست تا با وی همبستر شود، اما چکاوک ماده خودداری کرد. چکاوک نر به چکاوک ماده گفت: خودداری نکن، من تمایل دارم از تو فرزندی داشته باشم که ذاکر خدای متعال باشد. چکاوک ماده که این سخن را شنید، قبول کرد.
مدتی گذشت؛ زمان تخم گذاشتن چکاوک رسید. او درباره این امر که در کجا تخم گذاری کند، سرگردان بود. چکاوک نر به او گفت: نظرم این است که در حوالی جاده تخم بگذاری، چرا که در آن صورت هر آنکس که از کنار تو عبور کند، خیال خواهد کرد که تو به دنبال جمع کردن آذوقه هستی، پس به تو و تخمها کاری نخواهد داشت.
چکاوک ماده سخن جفت خود را قبول کرد و در کنار جاده تخم گذاشت و بر روی آنان مینشست تا زمان بیرون آمدن جوجهها برسد.
پس از چند روز خبر رسید که حضرت سلیمان با سپاه بزرگش حرکت کرده و به آن سو میآیند و بر بالای سپاه نیز پرندگانی در حال پرواز هستند.
این خبر چکاوک مادر را نگران کرد. پس رو به همسر خود کرد و گفت: سلیمان قرار است از این مسیر بگذرد و این اتفاق من را شدیدا نگران کرده است چرا که احتمال میرود او و لشکریانش من و تخمهایم را نابود کند. چکاوک نر در جوابش گفت: سلیمان نبی، مرد مهربانی است، نگران نباش و خویش را ناراحت نکن، آیا چیزی داری که برای جوجهها کنار گذاشته باشی؟! چکاوک ماده جواب داد: ملخی را برای جوجهها کنار گذاشته بودم، تو چه چیزی داری؟ شوهرش جواب داد: دانه خرمایی دارم.
چکاوک ماده گفت: بیا این دو را به عنوان هدیه برای سلیمان ببریم، سلیمان هدیه دوست دارد. چکاوک پدر قبول کرد. پس هر یک آنچه را که داشت به منقار گرفت و هر دو به سوی سلیمان به پرواز در آمدند.
سلیمان بر روی تخت خود نشسته بود که چکاوکها به کنار او رسیدند. سلیمان از آنان استقبال کرد؛ چکاوکی در سمت راست و دیگری در سمت چپ قرار گرفت. سلیمان احوالشان را پرسید و آنان از زندگی خود و ترس و نگرانی که داشتند گفتند و در انتها هدایای خود را به سلیمان دادند. سلیمان هدایا را پذیرفت و به سپاهیان خود گفت که از مسیری دیگر عبور کنند تا حق این مخلوقات خدا پایمال نشود. سپس بر سر آنان دست مرحمت کشید و برایشان دعا کرد که به سبب دعا و مسح دست پیامبر خدا تاجی زیبا بر روی سر آنان ایجاد شد[1][2].
منابع:
[1] فروع کافی، ج6، ص 226
[2] بحارالانوار، ج14، ص82