داستان ازدواج نرجس خاتون-بخش سوم

داستان ازدواج نرجس خاتون

در مطلب «داستان ازدواج نرجس خاتون-بخش دوم» تا آن‌جا گفته شد که نرجس خاتون یا همان ملیکای داستان آرزوی دیدار امام حسن عسکری را در دنیای واقعی داشت. پس در خواب خواسته قلبی خود را بیان کرد و امام علیه السلام به او گفت که چه کاری باید انجام دهد و موعد دیدار نزدیک است؛ و حال ادامه ماجرا …

توجه: مطلب نوشته شده به زبان نویسنده، منطبق با آن‌چه که در برخی از منابع همچون کتاب کمال الدین شیخ صدوق و دلائل الامامه محمد بن جریر طبری آمده است می‌باشد[1]. گفته شده این مطلب دارای ضعف سندیت حدیث است[2].

داستان ازدواج نرجس خاتون
داستان ازدواج نرجس خاتون

پارت هشتم-همراهی نرجس خاتون با سپاه روم و اسارت به دست مسلمانان

ملیکا در پی راهی برای بیرون رفتن از قصر و همراه شدن با سپاه بود. او به یاد کنیزانی افتاد که سال‌ها آن‌ها را می‌شناسد. پس تصمیم گرفت از آن‌ها کمک بگیرد. او کنیز را صدا کرد و با او سخن گفت؛ قرار بر این شد که کنیز لباس کنیزها را برای ملیکا آماده کند. همه چیز آماده شده بود تا زمان حرکت سپاه روم مشخص شود.

خبر آمده که یکی دو روز دیگر موعد حرکت سپاهیان برای جنگ با مسلمانان است. ملیکا آماده شد. اما هم‌زمان با سپاه از قصر بیرون نرفت. او تصمیم داشت یک روز دیرتر برود تا کسی شک نکند. فردای روز حرکت سپاه فرا رسید. ملیکا به مادرش گفت که می‌خواهد به صحرا برای گردش برود. او به همراه کنیز مورد اعتماد و چند سرباز از قصر خارج شد، پس به آن‌ها پیشنهاد داد تا مخفیانه به سوی سپاه بروند تا او آن‌ها را ببیند. همراهان ملیکا اطاعت کرده و همه به سرعت به سمت سپاه حرکت کردند. سپاه روم هنگام غروب در مکانی اتراق کرد. ملیکا به آنجا رسید؛ پنهانی و سریع لباس خود را عوض کرد و همرنگ با کنیزان شد به‌گونه‌ای که هیچ کس نمی‌توانست او را شناسایی کند. ملیکا اطراف محل آشپزی قدم می‌زد که یکی از کنیزان او را دید و از او خواست تا به آشپزخانه بیاد و کمک کند.

سربازان همراه ملیکا حدس زدند که ملیکا دوست دارد آن شب را در محل اتراق بماند. پس سراغی از او نگرفتند. صبح شد. سپاه حرکت کرد اما از ملیکا خبری نبود؛ سربازان به هر سو نگاه می‌کردند نشانی از او نمی‌یافتند. آن‌ها نمی‌توانستند سراغ او را از کسی بگیرند چرا که حتما به آن‌ها می‌خندیدند. آخر نواده امپراطور روم آن‌جا چه می‌کند؟!

سربازان سرگردان در بیابان ماندند و ملیکا با سپاه به سوی معشوق حرکت کرد.

سپاهیان به محل نبرد رسیدند؛ جنگ آغاز شد؛ هیاهو، صدای شیهه اسب‌ها و ضربت شمشیرها از هر سو می‌آمد و تیرها همچون قطرات باران بر سرها و بدن‌ها از هر دو طرف نازل می‌شد. هیچ کاری از دست ملیکا بر نمی‌آمد. او در گوشه‌ای نظاره‌گر بود. در نهایت سپاه روم شکست خورد؛ شکست سپاه روم ملیکا را به آرزویش نزدیک‌تر کرده بود چرا که او را به همراه دیگر کنیزان اسیر کردند.

پارت نهم- خرید ملیکا توسط مامور امام هادی (ع)

امام هادی علیه السلام یکی از کنیزان خود را به خانه بشر بن سلیمان فرستاد. او می‌خواست ماموریتی را به این یار وفادار و مورد اطمینان بدهد. ماموریتی بزرگ و آن آوردن ملیکا از بغداد به سامرا بود. بشر بن سلیمان پنهانی به نزد امام آمد. امام به او فرمود: ای بشر قرار است تو را به بغداد بفرستم. تو مامور هستی کنیزی را بخری. این کیسه سکه‌ها را به همراه این نامه بگیر. هنگام خرید کنیز این نامه را به او بده او با تو خواهد آمد. امام در ادامه مشخصات کنیز را داد و بشر را رهسپار بغداد کرد.

بشر بن سلیمان به بغداد رسید؛ او می‌بایست تا روز جمعه منتظر می‌ماند و در آن روز به محل فروش کنیزانی که از راه رود دجله به بغداد آورده می‌شدند برود جرا که امام به او گفته بود که کنیز مورد نظر اسیر نبرد رومیان و مسلمانان است.

گل نرگس
گل نرگس

روز جمعه رسید. بشر طبق ماموریتی که داشت در محل حاضر شد. ناگهان کشتی کوچکی لنگر انداخت و کنیزکان به همراه ماموران فروش پیاده شدند. اسیران در جایی نشانده شدند و برای فروش هر گروهی شخصی گمارده شد. بشر بن سلیمان به دنبال ماموری به نام نخاس بود. پس درباره او پرس و جو کرد. افراد حاضر نخاس را نشان او دادند. نخاس مامور گروهی از کنیزکان بود و مشغول فروش آن‌ها. بشر در همان نزدیکی ایستاد. او مشاهده کرد که تنها چند کنیز باقیمانده‌اند. در همین حین بود که شخص تاجری به سوی نخاس رفت و به او گفت: آن کنیز را چند می‌فروشی؟ از تو می‌خرم. ناگهان کنیز زبان باز کرد و گفت: سلیمان زمانه هم باشی به کنیزی تو در نخواهم آمد.

خریدار و فروشنده تعجب کردند؛ آخر کنیز رومی را چه به عربی حرف زدن!

پس به او گفتند: تو عرب هستی؟ کنیز گفت: خیر رومی‌ام اما زبان عربی را نیز یاد دارم. خریدار پول بیش‌تری را پیشنهاد داد اما کنیز که ملیکای قصه بود راضی نمی‌شد و زبان به اعتراض باز می‌کرد.

در این‌جا بود که نحاس رو به ملیکا کرد و گفت: من که در نهایت باید تو را به کسی بفروشم. ملیکا گفت: کمی صبر کن؛ آن‌کس که به خرید او رضایت می‌دهم خواهد آمد.

با شنیدن این سخن بشر اطمینان پیدا کرد که این شخص همان کسی است که امام هادی علیه السلام گفته است. پس جلو رفت و به فروشنده گفت: من این کنیز را می‌خواهم. نرجس گفت: وقت خود را تلف نکن. بشر به سمت نرجس خاتون رفت و نامه را به او داد. نامه به زبان رومی بود و تنها نرجس می‌دانست چه در آن نوشته شده است. پس اشک‌هایش سرازیر شد. نحاس که چنین دید رو به نرجس خاتون کرد و گفت: تو را به این پیرمرد بفروشم؟ رضایت می‌دهی؟!

نرجس که می‌دانست دارد به سمت خانه معشوق می‌رود، رضایت داد. پس بشر بن سلیمان کیسه پول را به فروشنده داد و با همراهی نرجس خاتون به سوی سامرا روانه شد …

منبع:

[1] برگرفته از کتاب آخرین عروس نوشته مهدی خدامیان آرائی- سایت مرکز پژوهش‌های تخصصی امام مهدی (عج)

[2] بررسی کامل سندیت این حدیث در این مقال نمیگنجد به همین دلیل تنها اشاره‌ای به آن شده تا افراد علاقمند بتوانند به دنبال آن بروند

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *