حکایات الصالحین_ میرزا علی اکبر معلم دامغانی

میرزا علی اکبر معلم دامغانی

میرزا علی اکبر معلم دامغانی از صلحا و عرفای ناشناخته معاصر ایران (متولد سال 1282 هجری شمسی و متوفی سال 1376 هجری شمسی است) می‌باشد. او پسر یکی از منتفذین شهر دامغان به نام میرزا محمد بود و از شاگردان علی اکبر الهیان به شمار می‌رفت. معلم دامغانی نخست در مشهد به تحصیل پرداخت و در ادامه به شهر قم رفت و تحصیلات حوزوی خود را زیر نظر اساتیدی همچون آیت ا… حائری ، زرآبادی قزوینی، میرزا مهدی اصفهانی و شیخ مجتبی قزوینی گذراند. گفته شده که این شخصیت عارف از دوستان صمیمی امام خمینی (ره) بوده است.درباره مرحوم معلم دامغانی و دوران مختلف زندگی‌اش اطلاعات زیادی در دسترس نیست و آن‌چه که وجود دارد عموما اطلاعاتی است که آقای نور محمدی در جلد دوم کتاب «ناگغته‌های عارفان» به رشته تحریر در آورده است. از این رو در ادامه به برخی از حکایات به ثبت رسیده از زندگی ایشان در جهت شناخت صالحین و سبک زندگی آنان، خواهیم پرداخت[1].

میرزا علی اکبر معلم دامغانی
میرزا علی اکبر معلم دامغانی

حکایاتی از زندگی مرحوم میرزا علی اکبر معلم دامغانی

  • اوضاع ظاهری زندگی معلم دامغانی

شخصی به نام علیرضا اتابکی نقل می‌کند: در روزی از روزا با آقای لک به شهر دامغان و خانه آقای علی اکبر معلم دامغانی رفتیم. زمانی‌که به خانه ایشان رسیدیم. آقای لک گفتند که این تعداد افراد به صف شوند چرا که دالان خانه بسیار باریک است. پس به صف شده و از دالان عبور کردیم و به سمت اتاق مهمان رفتیم، وقتی که وارد شدیم تردید داشتیم که آیا این اتاق گنجایش حدود 9 نفر آدم را دارد؟!!

جناب اتابکی درباره اوضاع خانه و زندگی ایشان می‌گوید: زمانی به منزل ایشان رفتیم. پس از او سوال کردم که حاج آقا گلیم این اتاق را چند می‌فروشید؟ ایشان در جوابم گفتند که ای جوان قصد تو دانستن ارزش گلیم نیست و هدفت این است که متوجه شوی من با چه شیوه یا معیاری بر روی آن قیمت می‌گذارم. قسم به خدا که هر آن‌چه نظر امام مهدی (عج) باشد، آن گونه عمل می‌نمایم.

  • ارتباط صمیمانه مرحوم معلم با امام خمینی (ره)

نوه امام خمینی نقل می‌کرد: آخرین باری که به نزد پدر بزرگ خود رفتم همراه با یکی از بستگان بود. امام به ذکر مشغول بود و مشخص بود که بیماری او را بسیار اذیت می‌کرد. در آن هنگام بود که حاج احمد به داخل اتاق آمدند و گفتند: شخصی به نام آقای معلم آمده و می‌خواهند شما را ملاقات کنند. پس از این سخن، سیمای امام تغییر کرد و بشاش شد. من نیز یاد آقای معلم افتادم که با پدربزرگ همکلاس بودند. پس پدربزرگم از ما تقاضا کردند که از اتاق خارج شویم. ما اگر چه به ظاهر اطاعت کردیم اما در داخل اتاق و در جایی پنهان شدیم. برای ما جالب بود که به چه دلیل پدربزرگ با آن همه درد و رنج یک دفعه حالت صورتشان بشاش شد و خوشحالی را می‌توان در چهره‌شان دید.

لحظاتی گذشت که پیرمردی همسن پدربزرگ به داخل اتاق آمد. حدس زدم که او آقای معلم است. نخست میان او و امام نگاه‌هایی رد و بدل شد، سپس او دست خود را بر روی دست امام قرار داد، دعایی خواند و به بیرون رفت. آن‌ها هیچ حرفی با هم نزدند و تنها سکوت میانشان حکم فرما بود.

پس از این‌که آقای معلم رفت از پدربزرگ گفتم مشخص است که به آقای معلم خیلی علاقه دارید؟!

امام گفت: بله، نمی‌دانم که به چه دلیل ما همدیگر را دوست داریم با آن‌که زمانی که جوان بودیم هر یک به راهی و وادی بودیم.

حکایاتی از زندگی مرحوم معلم دامغانی
حکایاتی از زندگی مرحوم معلم دامغانی

علاوه بر این خاطره، آیت الله مروی نیز روایت کرده است:

روزی به دامغان و به نزد آقای معلم رفتم. پس از سلام و احوال پرسی قضیه آن روز را که با امام دیدار داشتند را پرسید و از او خواست که برایشان نقل کند. معلم دامغانی از بیان موضوع ممانعت کرد اما نکته‌ای را گفت: امام زمانی که دستم را گرفتند، روی قلب‌شان قرار داد و گفت: آقای معلم دعا کن که عاقبت به خیر از این دنیا بروم.

آیت ا… مروی می‌گفت: آقای معلم به من پیام دادند که شما این اواخر عمر از شهر دامغان به جماران بیایید که با هم باشیم اما من عرض کردم که در دامغان پیرزنی داریم که به تهران نمی‌آید و ناچارا باید در کنار او باشم.

  • ملائکه موکل

شخصی نقل می‌کرد: در جلسه‌ای حضور داشتیم که آقای خزعلی از آقای دامغانی پرسید: آقای معلم چکار می‌کنید که سر وقت بیدار می‌شوید؟ خبر رسیده که شما دقیقا سر وقت از خواب برمی‌خیزید.

آقای دامغانی گفتند: می‌دانید که ملائکه موکلی داریم! من با آن دو فرشته رفیق هستم. شب به آن‌ها می‌گویم من را در این ساعت بیدار کنید، آن‌ها نیز من را بیدار می‌کنند.

  • به امام زمان (عج) با چه چشمی بنگریم؟

شخصی که از ارادتمندان به آقای معلم بود، نقل می‌کرد: در روزی از روزها به ایشان گفتم: آقا شما در طول حیات خویش توسلی انجام ندادید که به خدمت امام زمان (عج) برسید؟

ایشان جواب منفی دادند.

در وقتی دیگر دوباره و به نوعی دیگر سوالم را پرسیدم. ایشان در جواب سوال دوم نیز «نه» گفتند. پس از ایشان خواستم که یک ختم به من معرفی کنند. ایشان گفتند: ختم برای چه؟ عرض کردم: شما به چه دلیل ختم نگرفتید؟

آقای معلم گفت: من با خود فکر کردم که ختم هم بگیرم، امام عصر را هم ببینم، اما با کدامین چشم به ایشان نگاه کنم؟! من خجالت می‌کشم با چشمی که هر سو می‌رود به امام نگاه کنم. این چشم باید خجالت بکشد که به ایشان که وجه الله است نگاه کند.

منبع:

[1] حکایات برگرفته از سایت سراج نت است و به زبان نویسنده و اقتباس شده از حکایات اصلی است.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *