در این مطلب رحلت پیامبر اکرم (ص) به شکلی قصه وار و با اقتباس از منابع مختلف و به زبان نویسنده خلاصهوار به نگارش در آمده است.
بیش از یک ماه است که از حج خانه خدا، معبود بی همتایی که عاشقانه میپرستد گذشته است. حجی که طبق خبری که جبرئیل آورده بود، آخرین حج او بود. محمد (ص) میدانست که وصال به محبوب بعد از بیست و سه سال رسالت و 63 سال زندگی در این دنیا، بسیار نزدیک است. پس مردم را آماده میساخت. او در حجه الوداع علی (ع) را به عنوان وصی خود بنا به فرمان خدا معرفی کرد و آنگاه که به مدینه بازگشت در اوقاتی که با مردم دیدار داشت از فتنههای پیش رو مسلمین میگفت و به تمسک به ثقلین که کتاب خدا و اهل بیت (ع) بودند، برای در امان ماندن از فتنهها، سفارش میکرد.
کم کم بیماری به جسم حضرت رخه کرد. او میدانست که به سبب این بیماری رحلت خواهد کرد. پس در واپسین روزهای حیات باز هم مردم را به ایمان به خدا دعوت میکرد. چند روزی بود که بیماری حضرت سخت تر شد. به همین دلیل تصمیم گرفت به روی منبر رفته و برای مردم سخن بگوید. محمد (ص) ردای خود را به تن کرد و به سوی مسجد رهسپار شد. مردم همچون همیشه در پای منبر نشستند تا به سخنان رسول خدا گوش دهند. پس با نام خدا سخن خویش را شروع کرد و مردم را به مهربانی و برادری با یکدیگر دعوت کرد. سپس حلالیت طلبید و گفت: هر کس حقی به گردنم دارد، بگوید. ناگهان فردی بلند شد و گفت: ای پیامبر خدا (ص) روزی از روزها شما با اسبتان از کوچه میگذشتید. چوبی در دست داشتید که با آن اسب خویش را به جلو حرکت میدادید. چوب شما به کتف من خورد. حضرت اندوهگین شد. پس به آن مرد گفت که بیا و این چوب را بگیر و به سبب آن هر چه میخواهی انجام بده. مرد به کنار پیامبر آمد اما به جهت مهربانی پیامبر، اشک از چشمان او جاری شدو تنها حضرت را بویید و رفت.
روزها از پی هم میگذشتند. وضع جسمی حضرت وخیم شد، شهر مدینه سراسر دلهره و اضطراب بود. وخامت اوضاع حکایت از عدم بهبودی میداد. یاران حضرت همه مشتاق دیدار نبی خود بودند، ولی به جهت ناخوش بودن اجازه رفت و آمد به اتاقی که پیامبر در آن بستری بود داده نمیشد و به همین دلیل گروهی از یاران در بیرون خانه منتظر بودند تا از سر انجام بیماری مطلع شود.
آخرین روزها- داستان رحلت پیامبر (ص)
روزهای آخر حیات رسول خدا بود. فاطمه (س)، علی (ع)، حسنین علیهم السلام و دیگر اعضای خانواده پیامبر بر بالینش حاضر میشدند و شفای ایشان را از خداوند میخواستند. در این میان فاطمه (ص) همواره در کنار حضرت بود و به تیمار ایشان میپرداخت. در همین اوضاع بود که جمعی از یاران تصمیم گرفتند که به عیادت حضرت بروند. پس جمع شده و روانه خانه پیامبر شدند. دق الباب کردند. درب به رویشان باز شد و آنان وارد شده و به سوی اتاقی که حضرت بستری بود رفتند. بر بالین حضرت نشستند و شفایشان را از خدای متعال خواستند. در همین حین بود که رسول خدا (ص) درخواست کاغذ و قلم کرد. او میخواست برای صحابه چیزی بنویسد که آنان هیچ گاه به برکت آن گمراه نگردند اما یکی از افراد حاضر در جمع مانع از این کارشد و گفت: بیماری بر رسول خدا (ص) غالب شده ما قرآن را داریم. پس میان حاضرین غوغایی به پا شد؛ برخی میگفتند که کاغ بیاورید و برخی دیگر مخالف این کار بودند. در این هنگام بود که حضرت گفت برخیزید و از اینجا بروید. همه خداحافظی کردند و از پیش پیامبر رفتند.
و جان به جان آفرین تسلیم گفت
روزهای آخر ماه صفر بود یا روزهای ابتدایی ماه ربیع الاول بود. فاطمه (س) بر بالین پدر بود که درب خانه را زدند. فاطمه (س) به پشت در آمد و گفت: کیستی؟ آن شخص گفت: غریبی هستم، آمدهام که از پیامبر سوالی کنم؛ آیا این اجازه را میدهید؟
فاطمه (س) پاسخ داد که رسول خدا (ص) بیمار است و امکان پاسخگویی نیست، پس بازگرد. پس آن شخص رفت ولی دقایقی بعد دوباره بازگشت و دوباره در خانه را زد و گفت: آیا به آنان که غریب هستند اجازه ورود میدهید؟!
حضرت در آخرین اوقات حیات بیهوش میشد و به هوش میآمد. در همین حین بود که پیامبر خدا (ص) به هوش آمد و گفت: فاطمه جانم! آنکه پشت در است فرشته مرگ، عزرائیل است؛ قسم به خدا که او پیش از این و پس از آن برای قبض روح از کسی اجازه نگرفته و نخواهد گرفت. به او اجازه ورود بده. پس فاطمه سلام الله علیها به فرشته مرگ اذن دخول داد. حضرت عزرائیل همچون نسیمی وارد خانه شد و سلامی بر خاندان رسول الله (ص) کرد. سپس رو به پیامبر نمود و گفت: خدای متعال به تو سلام رساند و امر نمود که بی اذنت قبض روح ننمایم.
رسول الله (ص) به فرشته مرگ گفت: درخواستی دارم، منتظر شو تا جبرئیل نیز حاضر گردد. در همین حین بود که فرشته وحی نیز بر بالین پیامبر حضور پیدا کرد و در جواب حضرت که به او گله کرد که چرا در چنین زمانی او را تنها گذاشته است او را به آوردن مژدهای آذین بسته شدن بهشت، شفاعت امت و خاموش شدن آتش جهنم و مواردی ا این قبیل بشارت داد. محمد که مشتاق دیدار معشوق خویش بود با دلی آرام آماده قبض روح شد و به فرشته مرگ اذن داد. او در واپسین لحظات علی علیه السلام را خواست . علی (ع) ناراحت در کنار بستر پیامبر نشست. اما احساس نمود که رسول خدا (ص) میخواهد از جای خویش برخیزد. پس او را از بستر جدا کرد و به سینه خویش تکیه داد. لحظاتی نگذشت که حالت احتضار در حضرت مشاهده شد و در نهایت در آغوش علی جان به جان آفرین تسلیم نمود.