شیخ مرتضی انصاری از فقهای والا مقام قرن سیزده هجری قمری است. او در سال 1214 ه-ق در شهر دزفول متولد شد.شیخ از کودکی علاقه بسیاری به تحصیل داشت و همین علاقه موجب شد که کودکی و نوجوانی متفاوت از هم سن و سالهایش داشته باشد و بیشتر زمان خود را به جای تفریح به مطالعه بپردازد. پدر شیخ مرتضی انصاری از فضلای شهر دزفول بود و همین امر باعث شد تا او ادبیات عرب و آنچه که مقدمات به شمار میرود را در نزد پدر آموزش ببیند. سپس فقه و اصول را در حوزه و در نزد عموزادههای خود که از فقیهان تراز اول شهر به شمار میرفتند، بخواند و در ادامه همراه با پدر به نجف و کربلا رفته و دروس تکمیلی را در نزد علمای به نامی گذراند. او سپس به ایران بازگشت و پس از ازدواج تنها یک سال در دزفول ماند و پس از آن دوباره به عراق و عتبات عالیات برای استفاده از محضر علما سفر کرد. در سفر دوم شیخ تنها دو سال در آنجا ماند و سپس به زادگاه خود بازگشت. او پس از رجعت تصمیم میگیرد که از محضر علمای ایران در شهرهای مختلف نیز کسب فیض کند. پس دوباره رخت سفر بسته و این بار در شهرهای مختلف به مدت پنج سال به مطالعه و بهره بردن از محضر فقها و علما میپردازد. در نهایت او برای سکونت عتبات عالیات را انتخاب و تا آخر عمر در آنجا (کربلا و نجف) میماند و به مطالعه، نوشتن کتب (کتاب های شیخ انصاری جزو کتابهای تدریسی حوزه به شمار میرود)، فقاهت و تدریس مشغول میگردد.
حکایت های از زندگی شیخ مرتضی انصاری
- شیخ انصاری و شاهزاده
در روزگاری که ناصر الدین شاه حکومت میکرد، در روزی از روزها دختر ناصر الدین شاه برای ملاقات با شیخ انصاری به خانه او در نجف وارد میشود. او کمی سرگین در منقل به جای ذغال میبیند، پینه سوزی که اتاق را به حالت نیمه روشن در آورده است و سفرهای حصیری که به دیوار آویزان شده است.شاهزاده زمانیکه اوضاع را این چنین دید نتوانست حس خود را پنهان نماید، پس گفت: اگر که شخص مجتهد این است، پس حاج علی ملا کنی چه میگوید هنوز سخن شاهزاده تمام نشده بود که شیخ مرتضی از جای خود بلند شد و با ناراحتی که مشهود بود گفت: چه گفتی؟! این سخن کفرآمیز چیست! آگاه باش که خویشتن را جهنمی نمودی، بلند شو و از کنار من برو و یک لحظه هم اینجا نمان چرا که خوف دارم عقوبت تو من را نیز دچار کند.
دختر ناصر الدین که از سخنان شیخ انصاری و تهدیدات به گریه افتاده بود گفت: توبه نمودم؛ من نفهمیدم؛ من را ببخشید. شیخ او را مورد عفو قرار داد و گفت: تو کجا و اظهار نظر در ارتباط با شیخ ملا علی کنی کجا! او حق دارد و میبایست آن چنین زندگی کند چرا که در مقابل پدرت لازم است این گونه زندگی کرد اما من در بین طلبهها و مستمندانم؛ میبایست وضع و امور زندگیام همچون آنها باشد.
- فروختن فرش خانه
شخصی که مؤلف کتاب لولو الصدف است، نوشته است:
در روزی از روزها نزدیک 20 هزار تومان از وجوه شرعی را به نزد شیخ مرتضی انصاری آورده بودند و ایشان به تقسیم آن مشغول بودند. در همان حین فردی که شیخ از او گندم خریده بود اما پول آن را نداده است خدمت شیخ آمد و عرض کرد: مدتی است که برایتان گندم آوردم ولی شما تا به الان بهایش را پرداخت نکردید؛ اگر که امکانش هست آن را پرداخت کنید. شیخ از مرد چند روز دیگر مهلت خواست، مرد قبول کرد و رفت. در این هنگام شخصی از علما که در آنجا حضور داشت گفت: این همه مال در دست شما است، به چه دلیل هزینه را پرداخت نکردید و مهلت خواستید؟ شیخ پاسخ داد: این اموال برای مستمندان است و به من ارتباطی ندارند. من در حال حاضر از مال خویش چیزی ندارم که قرض خود را ادا نمایم. تصمیم دارم این فرش را فروخته و بدهی خویش را تسویه کنم؛ به همین دلیل است که مهلت خواستم.
- ریسمان ابلیس!
شخصی از شاگردان شیخ مرتضی انصاری نقل میکند: زمانی که در شهر نجف و در خدمت شیخ به تحصیل علوم مشغول بودم، شیطان را شب هنگام در خواب دیدم. او ریسمانها متعددی به دست داشت. پس از او پرسیدم که این ریسمان و بندها برای چیست؟ شیطان گفت: اینها را به گردن مردم انداخته و به سوی خویش کشیده تا به دام افتاند.
روز گشته یکی از این ریسمانها را به گردن شیخ مرتضی انداختم و او را از اتاق تا وسط کوچهای که خانهاش در آن است کشیدم اما متاسفانه علی رغم تلاش فراوان، ریسمان پاره شد و او برگشت.
پس از اینکه از خوابم برخاستم در تعبیر این خواب اندیشیدم و در نزد خود گفتم که بهتر است از شیخ سوال کنم. پس به نزد او رفتم و خوابی که دیده بودم را برایش بازگو کردم.
شیخ پس ا شنیدن خواب گفت: شیطان درست گفته است چرا که دیروز میخواست مرا فریب دهد اما با الطاف الهی از دام او فرار کردم. در واقع جریان این است که من دیروز پولی نداشتم، در منزل به چیزی احتیاج پیدا کردم. پیش خود اندیشیدم که ریالی از مال امام زمان (عج) در نزد من وجود دارد که در حال حاضر وقت مصرف آن نرسیده است، آن را به شکل قرض برداشته و سپس ادا کنم.
پس ان را برداشته از خانه بیرون رفتم، همینکه خواستم مایحتاج خانه را بخرم، به ذهنم آمد که از کجا معلوم است که بتوانم این قرض را ادا نمایم. در همین فکر بودم که منصرف شده و به خانه برگشتم و پول را در جای خود قرار دادم