در این نوشتار و به جهت وجود حکایاتی آموزنده در کتب شعر و نثر شاعران بزرگ ایران زمین همچون سعدی بر آن شدیم تا گلچینی از حکایتهای آموزنده موجود در گلستان سعدی را به زبانی روان به نگارش در آوریم.
سیرت پادشاهان در باب نخست گلستان سعدی
در شهر بغداد پارسایی مستجاب الدعوه بود. خبر آن به حجاج یوسف رسید. پس دستور داد او را به نزدش بیاورند. پس درویش به نزد او آمد. حجاج گفت: برایم دعای خیر کن. درویش گفت: خداوندا جان او را بگیر. حجاج گفت: این چه دعایی است که کردی؟! درویش گفت: دعای خیر است برای تو و مسلمانان (منظور این است که مسلمانان از دست او راحت شوند).
اي زبردست زیر دست اذيت
گرم تا کی بماند این بازار
به چه کار آیدت جهانداری
مردنت به که مردم آزاری
در حکایتی دیگر آمده است:
در روزگاری دو برادر بودند که یکی از آنان خدمت فرمانروا را میکرد و دیگری با تلاش و کار خرجی خود را تامین میکرد. روزی آنکس که خدمت پادشاه میکرد و به نسبت توانگر به حساب میآمد رو به برادرش که درویش بود کرد و گفت: تو چرا خدمت پادشاه را نمیکنی تا از این وضع رها شوی؟! درویش پاسخ داد: تو چرا کار نمیکنی تا از این خواری رها گردی؟ خردمندان گفتهاند که نان بازوی خود را خوردن بهتر از آن است که خدمت کنی (نان خویش را خوردن و نشستن بِه که کمر شمشیر زرین به خدوت بستن ).
به دست آهن تفته کردن خمیر
به از دست بر سینه پیش امیر
عمر گرانمایه دراین صرف شد
تا چه خورم صیف و چه پوشم شتا
اي شکم خیره به نانی بساز
تا نکنی پشت به خدمت دو تا
خلق و خوی درویشان
فرمانروایی شخص پارسایی را دید. پس رو به او کرد و گفت: هیچ از ما یاد میکنی؟ پارسا جواب داد: آری؛ هر زمان که خداوند را فراموش میکنم.
هر سو دَوَد آن کَش ز بر خویش براند
وان راکه بخواند به درِ کس ندواند
و در خلق و خوی درویشان آمده است:
زمانی یک دزد به خانه پارسایی برای دزدی رفت. هر چه میگشت چیزی پیدا نمیکرد. پس ناراحت شد. پارسا متوجه این موضوع (آمدن دزد به خانه و ناراحت شدن او) شد. پس گلیمی که بر آن خوابیده بود را بدون آنکه شخص متوجه شود در مسیر دزد قرار داد تا آن را ببرد.
شنیدم که مردان راه خدای
دل دشمنان را نکردند تنگ
ترا کی میسر شود این مقام
که با دوستانت خلافست و جنگ
فضیلت قناعت در باب سوم گلستان سعدی
دو شخص امیر زاده در مصر بودند که یکی از آنها علم آموخت و دومی به جمع آوری مال پرداخت.در نهایت یکی از آنان علامه عصر خویش گشت و دیگری عزیز مصر شد. در روزی از روزها آنکس که عزیز مصر شده بود و توانگر بود با چشم حقارت به علامه نگاه کرد و گفت: من به سلطنت رسیدم-و با اشاره به شخص فقیه ادامه داد،- و این هنوز فقیر و مسکین مانده است. شخص فقیه در جوابش گفت: برادرم شُکر نعمت خداوند را میبایست بیش از پیش به جای آورم چرا که من میراث انبیاء را به دست آوردم و تو میراث فرعون و هامان.
من آن مورم که در پایم بمالند
نه زنبورم که از دستم بنالند
کجا خود شکر این نعمت گزارم
که زور مردم آزاری ندارم
فواید سکوت
شخص بازرگانی خسارت مالی فراوانی در حدود 1000 دینار دید. پس به پسرش گفت: از این موضوع نباید کسی خبر دار شود. پسر گفت: من با کسی این موضوع را در میان نخواهم گذاشت اما میخواهم که بدانم فایده سکوت در این باره چیست؟ بازرگان گفت: برای این است که مصیبت دو تا نشود که اولین مصیبت همان خسارت مالی است و دومی مورد شماتت قرار گرفتن توس همسایه (مقصود دوست و آشنا است).
مگوی اندُه خویش با دشمنان
که «لاحَول» گویند شادی کنان
تاثیر تربیت در باب هفتم گلستان
فرمانروایی پسر خود را به شخص ادیبی داد و گفت: این فرزند تو میباشد؛ همانگونه او را تربیت کن که فرزندان خود را تربیت کردهای. ادیب پذیرفت. او چند سالی برای تربیت او تلاش کرد اما نتیجه نداد در حالی که فرزندان ادیب همه در فضل و بلاغت به جایگاه خوبی رسیدند. پس فرمانروا شخص ادیب را مواخذه کرد و گفت: به عهد خود وفادار نبودی و خلاف آنچه که به من وعده کرده بودی انجام دادی. شخص ادیب گفت: نه این چنین نیست! بر خداوند پوشیده نیست که تربیت او و فرزندانم یکی بود اما طبع و خصلتشان با هم تفاوت دارد.
اگر چه سیم و زر ز سنگ آید همی
در همهی سنگی نباشد زر و سیم
بر همهی عالم همی تابد سهیل
جایی انبان میکند جایی ادیم