داستان ادریس نبی (بخش اول)

داستان ادریس نبی

و یاد کن در کتاب خویش احوال ادریس را که او فردی صدیق و رسولی بزرگ مرتبه بود. [1]

ادریس را یکی از پیامبران عظیم الشأن گفته‌اند. او بنا بر برخی از منابع روایی و تاریخی، سومین برگزیده خداوند بر روی زمین است. ادریس که به اخنوخ نیز شناخته می‌شود یکی از چند پیامبری است که به زبان سریانی سخن می‌گفتند. او جد حضرت نوح علیه السلام است. او که بر اساس نص صریح قرآن از انبیاء عظیم الشأن و بلند مرتبه است، نخستین شخصی بود که خیاطی کرد (پیش از آن مردم از پوست برای پوشاندن خود استفاده می‌کردند) و با قلم نوشت. این پیامبر الهی در طول زندگی خود به زهد و عبادت حق تعالی مشغول بود و در علم نجوم و حساب مهارت داشت.

داستان حضرت ادریس نبی
داستان حضرت ادریس نبی

ادریس نبی همواره به نشر احکام الهی می‌پرداخت. بر او سی صحیفه از سوی خداوند و توسط جبرئیل امین نازل شد. او مردم را به اطاعت و پرستش خدای یکتا دعوت می‌نمود و از آنان می‌خواست تا از گناه و معصیت دوری کنند. او پس از 300 سال زندگی در این دنیا عروج کرد. درباره وفات و یا زنده ماندن او پس از عروج میان مفسران و اندیشمندان اسلامی تا به امروز اختلاف نظر وجود دارد، چرا که بیشتر آن‌چه که درباره این پیامبر بزرگوار ذکر شده است جزو اسرائیلیات به شمار می‌روند.

داستان ادریس نبی [2]

در ابتدای دوران نبوت ادریس پیامبر، فرمانروایی ستمگر و ظالم حکمرانی می‌کرد. در روزی از روزها پادشاه تصمیم گرفت که به تفریح بپردازد. پس آماده شد و از قصر خود خارج شد. در مسیر به زمین سرسبز و خُرمی رسید که برای یکی از پیروان ادریس پیامبر که به آنان رافضی می‌گفتند، بود. از آن سرزمین خوشش آمد و تصمیم گرفت که آن را به تصرف خود در آورد. از وزیران همراهش پرسید که این زمین سرسبز برای کیست؟ گفتند: این زمین برای بنده‌ی مومنی از بندگان پادشاه است. دستور داد تا او را احضار کنند تا زمین را از او بگیرد. مرد به نزد پادشاه آمد. پادشاه به او گفت که زمینت را به من ببخش (یا به من بفروش). صاحب زمین راضی نشد و گفت که خانواده من به درآمد آن نیازمند‌تر هستند و من نه آن را به تو خواهم بخشید و نه به تو خواهم فروخت.

پادشاه متحیر، ناراحت و عصبانی از این اتفاق به شهر و قصر خود بازگشت. او همسری داشت از قبیله ازارقه [3] که بسیار به او علاقمند بود و در امور مختلف با وی مشورت می‌کرد. پس وقتی که در جای خود نشست او را خواند تا به نزدش بیاید و در این باره همچون همیشه نظرش را جویا شود. همسر پادشاه به نزد او آمد و وقتی در چهره‌اش ناراحتی دید، گفت: چه اتفاقی افتاده که باعث ناراحتی‌ تو شده است؟!

پادشاه در پاسخ آن‌چه که رخ داده بود را شرح داد.

همسرش گفت: نگران نباش! اگر که تو قادر به تغییر و انتقام نیستی و دوست نداری او را بدون عذری موجه به قتل برسانی. من این کار را با کمک عده‌ای از ازارقه انجام می‌دهم. در واقع گروهی از آنان را مامور می‌کنم تا شهادت دهند که او از دین تو خارج شده است. پس حکم قتل او صادر می‌شود و آن زمین به تصرف تو در خواهد آمد. پادشاه از پیشنهاد همسرش استقبال کرد. مرد مومن دستگیر شد و با شهادت ازارقه به قتل رسید و زمینش به تصرف فرمانروا در آمد.

این اتفاق غضب خداوند را در پی داشت. خدای متعال به ادریس نبی وحی نمود: به نزد پادشاه برو و پیغام من را به او برسان. پس به او بگو: آیا به قتل بنده‌ی من راضی نشدی، زمین او را به تصرف در آوردی و خانواده‌اش را پس از او نیازمند و گرسنه ساختی؟ پس به عزتم سوگند، انتقام او را در آخرت از تو خواهم گرفت و در این دنیا سلطنت و پادشاهی را از تو سلب خواهم نمود و شهر تو را ویران خواهم ساخت و تو را ذلیل و گوشت تن همسرت را خوراک سگان خواهم کرد. حلم و بردباری من تو را این چنین مغرور ساخت.

ادریس اطاعت امر کرد. او به نزد پادشاه رفت و در حضور دوستان پادشاه که در مجلس حضور داشتند، پیغام خداوند را تمام و کمال به او رساند پادشاه برآشفت و ادریس را از آن‌جا بیرون کرد. سپس برای همسرش پیغامی فرستاد و او را از آن‌چه که گذشت با خبر کرد.

همسرش این بار نیز به او گفت که پیام ادریس تو را آشفته نسازد. من گروهی را برای قتل او می‌فرستم. با این کار پیام ادریس خود به خود باطل می‌شود. پادشاه موافقت کرد.

در این میان ادریس اصحابی داشت که در مجلسی همراه با آنان می‌نشست و با یکدیگر مأنوس می‌شدند. ادریس آن ها را به آن چه که خداوند وحی کرد و رخدادی که میان او و پادشاه اتفاق افتاد با خبر ساخت. آن‌ها بر ادریس و یارانش ترسیدند چرا که ممکن بود توسط پادشاه کشته شوند.

داستان ادریس نبی
داستان ادریس نبی

زن پادشاه چهل نفر از ازارقه را برای قتل ادریس نبی مأمور کرد. آن‌ها به محلی که عمدتا ادریس و یاران او در آن‌جا دیده می‌شدند رفتند اما اثری از ادریس و اصحاب او پیدا نکردند. در این میان آن گروه که از این ماجرا با خبر بودند و می‌دانستند ممکن است ادریس به دست پادشاه ستمگر کشته شود، ازارقه را دیدند. پس به دنبال ادریس رفتند و او را با خبر کردند و گفتند که از شهر خارج شو. ادریس نبی با برخی از اصحاب خود همان روز از شهر بیرون رفت.

او با خداوند به مناجات پرداخت. در میانه مناجات به خداوند عرض کرد: بارالها من خواسته و طلبی از تو دارم. خداوند وحی کرد که خواسته‌ات را بگو. که آن را دریافت خواهی کرد. ادریس گفت: تا آن زمان که من از تو بخواهم از این شهر و اطراف آن باران رحمت خود را دریغ سازی. خدای مهربان گفت: در این صورت شهر به ویرانه‌ای تبدیل می‌شود و افراد بسیاری به جهت گرسنگی خواهند مُرد! ادریس گفت حتی اگر که این رخدادها واقع شوند. پس خدای عز و جل گفت: ای ادریس من آن‌چه را که خواستی به تو دادم و تا زمانی که تو نخواهی بر این مردمان بارانی نخواهد بارید …

منابع:

[1] سوره مریم، آیه 56

[2] برگرفته از کتاب کمال الدین و تمام النعمه. روایت منسوب به امام محمد باقر علیه السلام است.

[3] در این‌که ازارقه که هستند نمی‌تواند نظر قطعی داد. گفته شده مقصود مردم سرزمین روم یا سرزمین دیلم است که چشمانی آبی یا کبود در آنان غالب است. همچنین بیان شده ازارقه طائفه ای بودند که مال و خون افرادی که بر عقیده آنان نبودند را مباح و حلال می‌دانستند (البته مراد همین معنی است همچون عقیده خوارج در اسلام)

 

  • تلاوت ترتیل آیه 56 سوره مریم – شهریار پرهیزگار

وَاذْكُرْ فِي الْكِتَابِ إِدْرِيسَ ۚ إِنَّهُ كَانَ صِدِّيقًا نَبِيًّا

و در این کتاب، از ادریس (نیز) یاد کن، او بسیار راستگو و پیامبر (بزرگی) بود.

دانلود

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *