در دو مطلب «داستان بزرگ شدن حضرت موسی (ع) در کاخ فرعون- بخش اول» و «داستان بزرگ شدن حضرت موسی (ع) در کاخ فرعون – بخش دوم» بخش هایی از زندگی این پیامبر اولو العزم که ماجرای بزرگ شدن ایشان در کاخ فرعون می باشد و برگرفته از آیات قرآنی و تفاسیر معتبر است را به شکل داستان بیان نمودیم که در این مطلب به نگارش ادامه ماجرا خواهیم پرداخت.
در مطالب قبلی تا آنجا گفته شد که موسی علیه السلام توسط مادرش، یوکابد، در صندوقچه ای قرار داده شد و به رود نیل انداخته شد و جریان آب به اذن و اراده ی پروردگار آن صندوقچه را به کنار کاخ رامسیس بُرد. رامسیس پس از مشاهده صندوقچه دستور داد تا آن را از آب بگیرند و ببینند چه چیزی در آن است. مأموران صندوقچه را از آب گرفتند اما نتوانستند دَر آن را باز کنند، پس صندوقچه را به نزد فرعون و همسرش بردند. فرعون صندوقچه را باز کرد و با دیدن پسر بچه ای در آن بر آشفت [1] و دستور قتل آن را صادر کرد، اما محبت این پسر به اراده ی خدا در دل آسیه همسر فرعون جای گرفت و از فرعون تقاضا کرد که این پسر را به فرزند خواندگی قبول کنند، فرعون نیز پذیرفت و قرار شد برای او دایه ای بیاورند تا بزرگش کند [2] …
ادامه ماجرا …
بازگشت موسی به آغوش پر التهاب مادر
یوکابد زمانی که موسی (ع) را به آب انداخت، دخترش را به دنبال صندوقچه فرستاد تا برای او خبر بیاورد که صندوقچه در نهایت به کجا می رسد و چه می شود. خواهر موسی (ع) تمام اتفاقات ار آب گرفتن موسی توسط مأموران و بُردن موسی به کاخ فرعون را مشاهده کرد پس به سرعت به نزد مادر خود بازگشت و او را از ماجرا خبر کرد. مادر موسی پس از شنیدن این خبر ترس و ناراحتی اش افزایش پیدا کرد و نگرانی اش دو چندان شد به گونه ای که نزدیک بود راز خود را بر ملا سازد اما نگاه ویژه پروردگار سبب شد قلبش به وعده خداوند یگانه در بازگرداندن موسی (ع) به دامان او مطمئن شود و رازی را فاش نگرداند و صبر پیشه کند.
زمانی زیادی از حضور نوزاد در کاخ فرعون نگذشته بود که احساس کردند نوزاد گرسنه است و شیر می خواهد، پس مأموران فرعون به فرمان او به سرعت دست به کار شده و به دنبال پیدا کردن دایه ای مناسب برای او بودند. پس از جستجو دایه هایی به قصر آورده شدند اما موسی سینه ای هیچ یک از آن ها را نمی گرفت و گریه و بی تابی اش بیشتر می شد.
مأموران جستجوی خود را بیشتر کردند که ناگهان دختری به آن ها گفت که من زنی از سبطیان را می شناسم که سینه ای پُر شیر و قلبی مهربان و با محبت دارد او به تازگی فرزند خود را از دست داده است و می تواند دایه ای مناسب برای نوزاد در قصر باشد. مأموران به نزد یوکابد رفتند و از او خواستند تا با آن ها به قصر فرعون برود و دایه ای برای نوزاد باشد. او با کمال میل قبول کرد.
مادر موسی به کاخ آورده شد و نوزاد به او داده شد تا به آن شیر بدهد. همه منتظر بودند ببینند که آیا سینه ی این زن را خواهد گرفت یا نه؟ که ناگهان دیدند نوزاد با اشتیاقی فراوان سینه ی مادر را گرفت و شروع به خوردن شیر کرد. یوکابد و تمام افرادی که در آن جا بودند از جمله همسر فرعون آسیه از این اتفاق خوشحال شدند و اینگونه بود که خداوند به وعده ای که داده بود وفا کرد.
بعد از آن، موسی به دایه که در اصل مادر واقعی او بود سپرده شد تا دوره ی شیرخوارگی اش را در نزد او بگذراند [3]، و هر از چند گاهی موسی را به قصر بیاورد تا همسر فرعون او را ببیند.
موسی دوران شیر خوارگی خود را در دامان مادر گذراند، اما پس از آن به فرعون و آسیه سپرده شد و در نزد آن ها و در کاخ فرعون بزرگ شد.
به قتل رسیدن یکی از قبطیان به دست موسی جوان
موسی علیه السلام در کاخ فرعون رشد یافت و به جوانی قوی و پر قدرت بدل شد. در روزی از روزها او که در کاخ بزرگ شده بود تصمیم گرفت پنهانی به شهر برود و در میان مردم قدم بگذارد.
موسی در میان مردم راه می رفت که ناگهان دید فردی از قبیله بنی اسرائیل یا همان سبطی ها با یکی از قبطیان گلاویز شده و در حال دعوا می باشند. شخصی که از طائفه بنی اسرائیل بود با دیدن موسی از او کمک خواست. موسی نیز که از ظلمی که به سبطیان می شد آگاه بود به کمک آن مرد رفت و با زدن سیلی به شخص مقابل او را کُشت (به دلیل قدرت جسمانی و توان زیادی که داشت ضربه اش سنگین بوده است که منجر به مرگ شد).
موسی علیه السلام متوجه شد که این کار او عملی شیطانی بوده پس به درگاه خدا توبه کرد و از او خواست تا او را ببخشد و او را دوست و یاور انسان های تبهکار قرار ندهد. خداوند بخشنده نیز توبه اش را قبول کرد [4].
حضرت موسی (ع) پس از این کار به کاخ بازگشت اما روز بعد در حالی که می ترسید قاتل بودن او فاش شود، دوباره به شهر رفت. این بار نیز همان فرد را مشاهده کرد که با یکی دیگر از قبطیان در حال دعوا بود. آن مرد دوباره از موسی کمک خواست، موسی (ع) به سمت او رفت تا کمکش کند که شخص قبطی به موسی رو کرد و گفت: همانگونه که دیروز شخصی را به قتل رساندی امروز نیز می خواهی مرا به قتل برسانی؟ آن چه که مشخص است این است که قصد و هدف تو اصلاح نیست و می خواهی از کسانی باشی که بر دیگران سلطه دارند [5].
موسی با این سخن فهمید که رازش برملا شده پس برای آنکه مشکل دیگری پیش نیاید از موضع خود و جانب داری از آن فردی که کمک خواسته بود کوتاه آمد، اما این اتفاق به گوش فرعون و درباریان رسید و آن ها به فکر چاره ای افتادند زیرا تکرار شدن این کار را به ضرر خود می دیدند.
دستور قتل موسی و فرار او از مصر
فرعونیان جلسه ای تشکیل دادند و در آن جلسه تصمیم گرفتند که برای جلوگیری از بروز اتفاقاتی بدتر موسی را بکُشند پس دستور قتل او را صادر کردند.
در میان آن ها فردی [6] بود که تا این دستور را شنید برای نجات موسی (ع) که او را فردی نجات دهنده، الهی و انقلابی می دید که بر ضد فرعون و جنایات او انقلاب می کند، به سرعت به نزد او رفته و او را از فرمان فرعون با خبر ساخت و از او درخواست نمود که برای در امان ماندن از این اتفاق از شهر فرار کند و به شهر بازنگردد.
موسی که این شخص را فرد درستکاری می دانست بدون فوت وقت سخنش را پذیرفت و از مصر بیرون رفت.
و این گونه بود که دوره زندگی حضرت موسی در کاخ فرعون به پایان رسید.
منابع:
[1] بر آشفتن فرعون به سبب آن است که خوابی دیده بود که تعبیرش به نابودی کشیده شدن او و یارانش به دست پسری از سبطیان می باشد (به مطلب «داستان بزرگ شدن حضرت موسی (ع) در کاخ فرعون – بخش اول» مراجعه شود.)
منابع:
[2] برای پی بردن به کل ماجرا به مطالب پیشین که در ابتدای مطلب آدرس آن ها قرار داده شد، مراجعه بفرمایید.
[3] در برخی از کتب آمده است که موسی به خانه مادری اش باز نگشت و یوکابد در زمان های معینی برای شیر دادن به کاخ می رفت.
[4] برگرفته از آیات 14 تا 17 سوره قصص
[5] از این سخن مشخص است که حضرت موسی (ع) قبل تر در پی اصلاح امور، کارهایی کرده است و مخالفت هایی را با درباریان جبار نموده است که به گوش مردم رسیده و آنان او را فردی مصلح دانسته اند.
[6] بیان شده که این شخص همان مؤمن آل فرعون است که به موسی ایمان آورده بود و او را مصلح می دانست و به دنبال این بود که از او حفاظت کند تا آسیبی به او نرسد (البته تفاسیر دیگری نیز وجود دارد که در این مقال نمی گنجد).
- تلاوت تحقیق آیه 15 سوره قصص – استاد کریم منصوری
وَدَخَلَ الْمَدِينَةَ عَلَىٰ حِينِ غَفْلَةٍ مِنْ أَهْلِهَا فَوَجَدَ فِيهَا رَجُلَيْنِ يَقْتَتِلَانِ هَٰذَا مِنْ شِيعَتِهِ وَهَٰذَا مِنْ عَدُوِّهِ ۖ فَاسْتَغَاثَهُ الَّذِي مِنْ شِيعَتِهِ عَلَى الَّذِي مِنْ عَدُوِّهِ فَوَكَزَهُ مُوسَىٰ فَقَضَىٰ عَلَيْهِ ۖ قَالَ هَٰذَا مِنْ عَمَلِ الشَّيْطَانِ ۖ إِنَّهُ عَدُوٌّ مُضِلٌّ مُبِينٌ
او به هنگامی که اهل شهر در غفلت بودند وارد شهر شد؛ ناگهان دو مرد را دید که به جنگ و نزاع مشغولند؛ یکی از پیروان او بود (و از بنی اسرائیل)، و دیگری از دشمنانش، آن که از پیروان او بود در برابر دشمنش از وی تقاضای کمک نمود؛ موسی مشت محکمی بر سینه او زد و کار او را ساخت (و بر زمین افتاد و مرد)؛ موسی گفت: «این (نزاع شما) از عمل شیطان بود، که او دشمن و گمراهکننده آشکاری است»