سید بحر العلوم با حالتی مضطرب به سوی در خانه رفت و آن را باز کرد. در میانهی در مردی با ردایی عربی ظاهر شد. سید با احترام او را به داخل خانه دعوت کرد و در اتاق خویش و در جایی مناسب نشاند. خود نیز در نهایت تواضع و فروتنی در کنارش قرار گرفت. لختی با یکدیگر سخن گفتند. پس از آن مرد از جای خود برخاست کاغذی به سید داد. سید دست او را بوسید و بدرقهاش کرد …
این سخنان را شیخ زین العابدین میگفت. از او خواستم ماجرا را از اول شرح دهد. او نیز پذیرفت تا از ابتدا هر آنچه که رخ داده است را شرح دهد.

او گفت: چند صباحی بود که در شهر مکه بودم و در نزد سید بحر العلوم به خدمت و کسب علم از ایشان مشغول بودم. چند روزی بود که چیزی در خانه نداشتم و اوضاع بر من سخت شده بود. میخواستم به سید این موضوع را بگویم اما میدانستم که دل سید در خانه خدا سیر میکند. اما دل را به دریا زدم و زمانیکه سید قصد داشت به خانه خدا برای عبادت برود، موضوع را با او در میان گذاشتم و از تنگدستیام گفتم. او چیزی نگفت و تنها نگاهی کرد و سری تکان داد و رفت.
پس از ساعتی سید به خانه برگشت. او اتاقی داشت که در آن اتاق یا به مطالعه میپرداخت و یا به شاگردان خود درس میداد. چند دقیقهای تا آمدن شاگردان و شروع درس نمانده بود که صدای در آمد. خدمتکار خانه از مطبخ بیرون آمد تا در را باز کند. اما در همین حین سید بحر العاوم با حالتی مضطرب به سوی در خانه رفت و آن را باز کرد. دیدم که مردی با ردایی عربی در میانه در ظاهر شد. سید بحر العلوم با احترام او را به داخل خانه دعوت کرد و در اتاق خویش و در جایی مناسب نشاند. خود سید نیز متواضعانه و با فروتنی تمام در کنار آن شخص قرار گرفت. من از کنار در شاهد بودم که سید با آن مرد لختی را به گفتگو نشست. ناگهان آن شخص از جای خویش برخاست کاغذی را به سید داد. ناگهان سید دست آن شخص را بوسید و با احترامی دو چندان بدرقه کرد.
این کار سید با آن مقام و جایگاهی که داشت سخت من را متعجب کرد چون که تا به حال ندیدم او دست کسی را ببوسد. خواستم از سید این موضوع را بپرسم که دیدم با عجله به سمت من آمد و گفت: این کاغذ را بگیر. حوالهای است برای فلان صرافی در بازار صفا؛ زودتر به آنجا برو و این کاغذ را به صراف بده.

من که حال آشفته سید را دیدم. سوال نپرسیده، سریع به آنجا رفتم. کاغذ را که به صراف دادم. آن را با احترام گرفت و بوسید. سپس گفت برو و چند کارگر بگیر و بیا. من نیز این کار را کردم. مرد صراف چندین کیسه به من داد. کارگرها آنها را به خانه سید بردند. بعد از آنکه کارگرها رفتند. سید در کنار من یکی از کیسهها را باز کرد. دیدم که کیسه پُر پول است. زبانم بند آمده بود. سید تمام کیسهها را به من سپرد و به اتاق دیگری رفت. پولها را به کمک خدمتکاران در پستو گذاشتم. حال من عجیب بود. پس به سمت صرافی رفتم تا احوال این حواله و کسی که آن را داده است، جویا شوم اما در کمال تعجب دیدم که آن صرافی نیست. پس به یاد احترام سید به آن شخص افتادم که با ورودش به خانه عطر عجیبی با خود آورد و چهره زیبا و لبخندش به دل مینشست. پس آرام گریستم از این دیدار …