پس از نبرد با بنی طی زمانیکه اسرای قبیله (حاتم طائی) را به شهر مدینه آوردند و به نزد پیامبر اکرم (ص) بردند یکی از آنها سفانه دختر حاتم طائی بود. او بسیار زیبا بود بهگونهای که مردم از جمال و زیبایی او در شگفت بودند؛ آن هنگام که زبان به سخن گشود نیز به جهت ملاحت کلامش حیران شدند. سفانه دختر حاتم رو به رسول خدا (ص) نمود و گفت: پدر من از این دنیا رفت، برادرم نیز مخفی شده است، اگر که من را آزاد سازی تا دشمنان سرزنش ننموده و قبیلههای عرب طعنهای نزنند سیار پسندیده خواهد بود چرا که پدر من حاتم طایی فردی بود که اخلاق نیک و پسندیده را دوست میداشت. او آنان که گرسنه بودند را سیر میکرد و لباس به تن برهنگان مینمود. او هیچ آرزومندی را بی جواب نگذاشت و هر آنکس که پیش او میآمد و آرزویش را میگفت، آن را برایش محقق میساخت.

رسول خدا (ص) که سخن دختر حاتم، سفانه را شنید به او فرمود: صفات و خصائلی که برای پدر خود بیان کردی از اخلاق مومنین است؛ اگر که پدر تو در قید حیات بود، ما از خداوند متعال برای او طلب ببخش و مغفرت میکردیم. سپس پیامبر (ص) امر نمود تا او را به واسطه شرافت پدرش آزاد نمایند.
سفانه دختر حاتم که آزادی خود را گرفت، دوباره به پیامبر (ص) رو کرد و گفت: تقاضایی دارم! این افرادی که با من هستند را نیز لطف کنید آزاد کنید. رسول خدا (ص) فرمود: همراهان دختر حاتم را به واسطه شرافتش آزاد نمایید. سپس فرمود: به سه گروه ترحم و رسیدگی کنید:
- عزیزی که پس از عزت خوار گردد.
- ثروتمندی که بینوا شود.
- عالمی که در بین افراد نادان ضایع شده باشد.
سمانه که سخن پیامبر (ص) را شنید، گفت: اجازه هست که برایتان دعا کنم؟ حضرت اجازه داد. سمانه دختر حاتم گفت: خدای متعال کمکها و نیکوکاریهایتان را شامل حال بینوایان کند و هیچ نعمتی را از هیچ گروه یا قبیلهای نگیرد جز اینکه شما را وسیله بازگشت آن نعمت قرار دهد. پیامبر (ص) پس از این دعا “آمین” گفت و امر فرمود تا گوسفندان و شترانی به او دادند. دختر حاتم طائی که پدرش را سخاوتمند میدید، زمانیکه این بخشش و عفو پیامبر را مشاهده کرد، شگفت زده شد و گفت: این بخشش تنها مخصوص افرادی است که از فقر و پریشانی هراس ندارند. حضرت فرمود: من را پروردگارم این چنین تربیت نمود. سفانه دختر حاتم عرض کرد: آیا اجازه میفرمایید تا به سوی خانه خویش بازگردم؟!
پیامبر (ص) فرمود: تو مهمان ما میباشی تا زمانیکه شخص مورد اعتمادی از خویشاوندان تو بیاید و تو را همراهی نماید. پس از چند روز که سفانه در ضیافت پیامبر بود، شخصی از بستگانش آمد و او آماده رفتن شد. پس برای خداحافظی به نزد حضرت رفت و از او اجازه خواست تا برود. پیامبر خدا (ص) اجازه فرمود و امر نمود تا برای او مکانی درست کنند که روپوشی از خز بر روی آن باشد و او را راهی کرد.

سفانه در میانه راه هر گاه که از محمل خود پیاده میشد، مشاهده میکرد گروهی با شمشیرهایی برهنه به حفط و حراست از او مامور شدهاند
دختر حاتم به وطن خود رسید، در آنجا با برادرش عدی بن حاتم ملاقات کرد، پس به او گفت: به نزد آن مرد برو و به او ملحق شو. اگر که او را از نزدیک ملاقات کنی متوجه خواهی شد که او به راستی پیامبر عظیم الشأن و بزرگواری است. عدی به حرف خواهر خود گوش داد و به مدینه رفت. حضرت در مسجد حضور داشت، پس به خدمت ایشان رسید و سلام کرد. پیامبر جواب سلام او را داد و فرمود: تو کیستی؟! عدی گفت: من عدی بن حاتم هستم. حضرت از جای خویش بلند شد و عبای خود را پهن کرد تا عدی بر روی آن بنشیند و خودشان نیز برای احترام رو به روی عدی نشست. در نهایت عدی که اخلاق نیکوی پیامبر را دید، اسلام آورد[1]
- آیه 107 انبیاء_منشاوی (ترتیل)
وَمَا أَرْسَلْنَاكَ إِلَّا رَحْمَةً لِلْعَالَمِينَ
ما تو را جز برای رحمت جهانیان نفرستادیم.
منبع:
[1] شجره طوبى ، ج 2، ص 22. (برگرفته از سایت موسسه تحقیقات و نشر معارف اهل بیت (ع))