داستان مهدوی در جستجوی کعبه دل ها، داستان تشرف سید محسن امین عاملی از فقها و علمای تشیع به محضر امام زمان علیه السلام است. در این مطلب جریان این دیدار را از زبان ایشان و به شکلی روان نقل خواهیم نمود.
موسم حج نزدیک بود و من به قصد دیدار حضرت مهدی روحی له الفداء از لبنان راهی خانه خدا شدم. روز و شب میگذشت و من به شوق وصل او که مراد است، میسوختم و استغاثه و مناجات میکردم تا شاید دیدارش نصیبم شود اما انگار که مصلحت خدای متعال چیزی به جز خواست قلبی من بود. حج را به جای آوردم و سعادت دیدار حضرت نصیبم نشد. اما مگر بدون دیدار او میتوانستم به شهر خود برگردم؟! نه نمیشد! پس تصمیم گرفتم تا سال بعد و موسم بعدی حج تمتع در شهر مکه بمانم چرا که علاوه بر دوری، مسیر رسیدن به مکه سخت بود. یک سال به پایان رسید؛ دوباره حج را به جای آوردم اما باز هم استغاثهها و دعاهایم به دیدار حضرت قائم ختم نشد.
شوق و شور دیدار امام آنچنان در من زیاد بود که یک سال به هفت سال ماندن در مکه و انتظار برای دیدار امام مهدی (عج) تبدیل شد. اگر چه دوری از وطن سخت بود اما به جهت انتظار برای دیدار ولی خدا که به سبب اعمالمان در پس پرده غیبت است، ناچیز میآمد. در این هفت سال بیکار ننشستم و علاوه بر کسب علم به نشر فضائل ائمه اطهار علیهم السلام میپرداختم.
موسم حج هفتم فرا رسید. و من همانند شش سال پیش راز و نیاز، مناجات و استغاثه را از سر گرفتم. یک روز پس از طواف به نزدیکی کعبه رفتم، پرده آن را به دست گرفته و با دلی شکسته دعا کردم و گفتم: خداوندا تا به کی صبر کنم؟ تو خود شاهد اشتیاق من برای دیدار هستی؛ چرا در این مدت طولانی هنوز لایق دیدار حضرت نشدم؟! مگر من از اولاد پیامبر خدا (ص) و از شیفتگان و دوست داران ولی عصر (عج) نیستم! خدایا به من رحم نما و من را نا امید نکن. پس از مناجات، جمعیت را کنار زده و راه خروج را در پیش گرفتم که شخصی به من سلام کرد و گفت: حاج آقا با چنین حال آشفتهای کجا میروید؟ من نیز جواب دادم: به سمت کوههای اطراف شهر میروم تا کمی از هیاهوی شهر دور باشم، شاید که سینه تنگ من التیام یابد. آن مرد گفت: خیر است ان شاء الله، خداوند به همراهتان.
مسیری که به خارج شهر منتهی میشد را در پیش گرفتم. راه رفتن و از کوه بالا رفتن برایم سخت شده بود. احساس کردم که پیر شدهام. همانطور به راه خود ادامه دادم تا به بالای کوه کوچکی در اطراف مکه رسیدم. هوا در بالای کوه عالی بود. چشم گرداندم. ناگهان دیدم اطراف تماما سر سبز است. آخر مکه و سر سبزی؟! احتمال دادم که من در این مدت به این همه سر سبزی توجه نکرده بودم. پس از کوه پایین رفتم.
ادامه داستان مهدوی در جستجوی کعبه دل ها
در میان دشت خیمهای شاهانه و زیبا توجه من را به خود جلب کرد. جلوتر رفتم. نزدیک خیمه که شدم به داخل آن نگاهی انداختم. افراد زیادی در داخل آن نشسته بودند و به سخنان شخصی زیبا که مشخص بود دارای علم است و در بالای مجلس نشسته بود گوش میدادند. آن شخص گرانقدر همچنان سخن میگفتند تا به این جمله رسیدند: «از کرامت و بزرگواری مادر ما فاطمه (س) این است که ذریه و اولاد او با ایمان از این دنیا میروند و هنگام مرگ ایمان واقعی و ولایت به آنها تلقین میشود، پس هیچ یک از آنها بدون مذهب حق از دنیا نمیرود». این سخن برای من که به کسب علوم دینی میپرداختم تازگی داشت. به یک باره به فکر فرو رفتم و چشم به دشت سر سبز دوختم اما لحظهای بعد برای گوش دادن به ادامه سخن آن مرد سر خود را به خیمه برگرداندم، اما نه خیمهای دیدم و نه جمعیتی. با حیرت به اطراف نیز نگاه کردم. متوجه شدم که دشت سر سبزی نیست و من در میان دامنه کوه و بیابانهای مکه ایستاده بودم. انگار که رویایی بیش نبوده است. به شهر برگشتم. دیدم در شهر مکه سربازان زیاد شدهاند. از شخصی علت را پرسیدم و او گفت که حال شریف علی حاکم این شهر خوب نیست و وخیم است. من با شریف علی حاکم این شهر به مناظره و مباحثه میپرداختم. با او دوست بودم. پس با ناراحتی راه اقامتگاهش را در پیش گرفتم. سربازان اجازه ورود به کسی نمیدادند اما چون که با من آشنا بودند اجازه دادند وارد شده و به نزد شریف علی بروم. شریف علی در حال احتضار بود. چهار تن از علمای اهل سنت بر بالین او حاضر بودند و اگر چه تلقین میکردند اما او چیزی نمیگفت. در همین حین بود که دیدم همان شخصی که در خیمه سخن میگفت بر بالین شریف علی حاضر شده است. او رو به شریف علی کرد و گفت: شریف علی بگو: اشهد ان لا اله الا الله. شریف علی تکرار کرد. آن شخص در ادامه فرمود: بگو اشهد ان محمد رسول الله (ص). شریف علی که نطقش باز شده بود دومین شهادت را نیز بر لب آورد. آن بزرگوار در ادامه فرمود: بگو اشهدا ان علیا ولی الله و خلیفه رسول الله. حاکم مکه تکرار کرد. در ادامه آن بزرگوار تک تک امامان معصوم علیهم السلام را نام برد و علی شریف را تلقین کرد تا اینکه به امام زمان (عج) رسید، در همین حین بود که آن بزرگوار فرمود: بگو « اشهد انک حجه بن الحسن حجه الله». شریف علی این عبارت را گفت و از دنیا رفت. آن شخص نیز از در خارج شد. من که غرق این اتفاق بودم، ناخودآگاه به خود آمدم و به دنبال آن شخص رفتم اما نبود. از سربازان نیز سوال کردم اما انها کسی را ندیده بودند. پس متوجه شدم که امروز پس از هفت سال حضرت را دو بار ملاقات کردم.[1]
منبع:
[1] برگرفته از داستان مهدوی صوتی جستجوی کعبه دل ها در سایت مصاف و به نقل از کرامات الصالحین ( با ویرایش)