در این مقاله داستانی از زندگانی امام رضا (ع) را که در کتاب عیون اخبار الرضا (ع)، آمده است را برای بهره مندی شما بزرگواران به نگارش در آوردبم.
امام رضا علیه السلام به دعوت مامون عباسی راهی خراسان شد. او زمانی که به خراسان رسید، تحت پیگرد و مراقبت شدید و کاملا مستقیم مامون و ماموران او قرار گرفت . آنها حضرت را از نظر روحی و فکری آزار میدادند. چند روزی از رسیدن حضرت به شهر مرو میگذشت. مامون عباسی به امام رضا علیه السلام پیشنهاد خلافت داد. او به امام گفت: من قصد دارم از خلافت کناره گیری کرده و آن را به شما تحویل دهم. امام اما قبول نکرد و فرمود: از انجام این کار به خدای تعالی پناه میبرم. مامون عباسی که مخالفت حضرت را دید؛ پیشنهاد دیگری را مطرح کرد. او رو به امام نمود و گفت: حالا که خلافت را نمیپذیری میبایست ولیعهد من باشی تا پس از من خلافت برای شما باشد.
امام سخنان مامون را میشنید و از نیت شوم او که در جهت متهم کردن حضرت و جلب کردن افکار عمومی است، آگاه بود. پس بعد از اتمام سخن مامون دوباره حضرت مخالفت خود را اعلام کرد. مامون نخستین بار به نتیجهای نرسید، پس اصرار بیشتری نکرد و به فکر فرصتی دوباره بود.
مدتی گذشت در روزی از روزها تصمیم گرفت برای بار دوم پیشنهاد خلافت یا ولیعهدی را با امام رضا (ع) مطرح کند. پس حضرت را به کاخ خود دعوت کرد، همچنین به فضل بن سهل که وزیر ایرانیاش بود و به ذوالریاستین شهرت داشت، دستور داد تا در این جلسه حضور داشته باشد. امام قدم در کاخ مامون گذاشت. پس مامون امام رضا (ع) را مخاطب قرار داد و برای بار دوم گفت: من تصمیم خودم را گرفتهام و به این نتیجه رسیدم که لازم است امور مسلمانان یا همان خلافت را به شما بسپارم.
امام در جواب فرمود: به خداوند متعال پناه میبرم؛ من طاقت آن را ندارم. مامون عباسی ادامه داد: پس ناچار هستی که ولایتعهدی من را قبول کنی. امام فرمود: از من چشم پوشی کن و من را از چنین چیزی معاف نما.
مامون عباسی که مخالفت دوباره حضرت را دید، عصبانی شد. پس با خشم و به حالت تهدید رو به حضرت نمود و گفت: عمر بن خطاب، شش نفر را در شورای خلافت قرار داد که یکی از آنها جد تو علی بن ابی طالب است. عمر وصیت کرد هر کس که مخالفت نماید باید گردن او زده شود. پس تو در حال حاضر مجبور هستی آنچه که گفتهام را قبول کنی و چارهای جز این نداری.
در این هنگام امام به ناچار بیان نمود: حال که اینگونه است، ولایتعهدی را قبول خواهم کرد، به شرط اینکه در هیچ یک از امور حکومت دخالتی نکنم. مامون که به مقصود خود رسید، خوشحال شد و امام را به ولایتعهدی منصوب کرد[1].
انتصاب حضرت به ولایتعهدی برخی را خوشحال و برخی از اقشار مردم را ناراحت کرد. آنان زبان به اعتراض باز کردند. در یکی از روزهای پس از ولایتعهدی شخصی که از قضا مخالف ولایتعهدی حضرت شد، اجازه ورود خواست و پس از ورود به ممحضر حضرت زبان به گله گئود و به امام گفت:خدای متعال کار تو را راست آورد، چطور شما این امر را قبول کردید و خود را به کنار مامون عباسی رساندید؟ این سخن به معنای خرده گرفتن به امام رضا علیه السلام بود. حضرت که چنین شنید، فرمود: ای مرد! سوالات من را پاسخ بده؛ بگو تا بدانم آیا وصی بالاتر است یا پیامبر؟ مرد که از سوال حضرت متعجب شده بود، گفت: پیامبر.
حضرت فرمود: شخص مسلمان بالاتر است یا فرد مشرک؟ آن مرد گفت: قطعا مسلمان بالاتر است.
پس امام فرمود: براستی که فرمانروای[2] مصر فرد مشرکی بود و یوسف (ع) پیامبر بود، هم اکنون من وصی خدا هستم نه نبی او و مامون مسلمان است . یوسف از عزیز درخواست نمود تا او را به امر وزارت بخش کشاورزی منصوب کند و من مجبور به این امر گشتم.
منابع:
[1] چهل داستان و چهل حدیث از امام رضا (ع)، حجت الاسلام عبدالله صالحی
[2] در کتاب عیون اخبار الرضا به نقل از راوی به جای فرمانروا عزیز مصر گفته شده است در حالی که عزیز مصر کسی است که یوسف (ع) را بزرگ کرده است و پادشاه شخص دیگری است. قطعا امامان بهتر از هر کسی به سرگذشت یوسف علیه السلام واقف هستند و اگر که راوی از لفظ عزیز استفاده کرده تصرف در کلام بوده است نه اینکه حضرت عزیز را با پادشاه اشتباه گرفته است.