داستان ادریس نبی – بخش دوم

داستان ادریس نبی

ادریس نبی یا اخنوخ از رسولان والا مقام الهی است که پس از آدم و شیث پیامبر سومین فرستاده خداوند برای هدایت و رهنمون ساختن مردم و جد حضرت نوح (ع) به شمار می‌رود. او در علومی چون حکمت و ستاره شناسی صاحب نظر بود و نخستین شخصی بود که با قلم نوشت. علاوه بر این‌ها ادریس به عنوان اولین خیاط نیز شناخته می‌شد. در حقیقت پیش از او مردم پوست و یا گیاه بر تن خود می‌کردند. اما او بنا بر روایت‌ها در محل مسجد سهله لباس می‌دوخت. او 300 سال عمر کرد و پس از آن عروج نمود (البته در این‌که او وفات یافته و یا تا به الان زنده است اختلاف نظر وجود دارد).

داستان ادریس نبی
داستان ادریس نبی

نام ادریس نبی در قرآن دو بار و در دو سوره مریم و انبیاء ذکر شده است اما درباره جزئیات حیات او اطلاعات زیادی در دسترس نیست و آن‌چه که وجود دارد از جمله اسرائیلیات می‌باشند.

در کتاب کمال الدین و تمام النعمه داستانی از امام باقر (ع) درباره این پیامبر الهی روایت شده است که در مطلب «داستان ادریس نبی – بخش اول» قسمتی از آن به شکل قصه وار بیان گردید که در این مطلب به نگارش ادامه آن خواهیم پرداخت.

آنچه گذشت …

در داستان ادریس نبی – بخش اول گفته شد که در سال های ابتدایی بعثت این رسول الهی، پادشاه ظالمی زندگی می‌کرد. این پادشاه در روزی از روزها از زمینی می‌گذشت که بسیار زیبا و سر سبز بود. از قضا صاحب آن زمین بر دین ادریس بود. پادشاه زمین را خواست، پس دستور داد صاحب آن را به نزد او بیاورند تا زمین را از او بگیرد. اما صاحب زمین به این امر رضایت نداد. پادشاه از این اتفاق آشفته و ناراحت شد. او هنگامی که به قصر خود برگشت موضوع را با همسر خود که از ازارقه بود، در میان گذاشت. همسرش نقشه قتل صاحب زمین و تصاحب آن را کشید. در نهایت، زمین به تملک فرمانروای ظالم در آمد. این رخداد غضب خداوند را در پی داشت. خداوند به ادریس امر کرد که به نزد پادشاه رفته و او را از انتقام خداوند در دنیا و آخرت با خبر سازد. ادریس نیز امر خدا را اجرا کرد. پادشاه همچون همیشه در این باره نیز با همسر خود مشورت کرد. همسر پادشاه این بار نقشه کشتن ادریس را کشید. اما این نقشه با شکست مواجه شد چرا که برخی از یاران ادریس از این موضوع با خبر شده و او را مطلع کردند. پس او و چند تن از یارانش از شهر خارج شدند. ادریس با خداوند به راز و نیاز پرداخت و از خداوند طلب نمود تا آن هنگام که او بخواهد باران رحمت خود را از شهر و اطراف آن دریغ کند. خداوند فرمود: حتی اگر که با این کار شهر ویرانه شود و تعداد زیادی از مردم بمیرند! ادریس گفت: آری. پس خداوند خواسته‌اش را اجابت کرد. و حال ادامه ماجرا [1].

خروج کامل ادریس نبی و یاران او از آن شهر و دیار

خداوند به ادریس فرمود: خواسته‌ات را اجابت کردم و باران را تا آن هنگام که تو بخواهی از آنان دریغ نمودم. پس ادریس یارانش را از درخواست خود از خدای متعال با خبر نمود. پس مومنان و یاران ادریس که تعدادشان به 20 مَرد می‌رسید از آن شهر خارج شده و به شهر و روستاهای اطراف برای زندگی و امرار معاش مهاجرت کردند چرا که میدانستند، خداوند بر وعده‌ای که می‌دهد وفادار است و آنان اگر که در این شهر بمانند قطعا از قحطی که پیش خواهد آمد، به سختی می‌افتند. البته خبر خواسته ادریس از خداوند در تمامی شهرها پیچید و به گوش همگان رسید.

در این میان ادریس نیز به غاری در میان کوه‌ها پناه برد و در آن‌جا سکونت کرد. خداوند نیز فرشته‌ای را مامور ساخت تا هر شب غذایی برای او که روزها را روزه می‌گرفت، مهیا سازد.

نزول عذاب خداوند و توبه قوم ادریس نبی

پس از آن عذاب پروردگار که خواسته ادریس نبی بود بر قوم او نازل شد. باران از آن‌ها دریغ شد، پادشاه ستمگر مُرد، شهر به ویرانه‌ای تبدیل شد، مردم قحطی زده شدند و بسیاری از آن ‌ها در اثر گشنگی مُردند و زن پادشاه غذای سگان شد و حاکم ستمگر دیگری بر آن دیار حکومت کرد. بیست سال از آن زمان که ادریس از آن شهر بیرون آمد، می‌گذشت و حتی قطره‌ای باران بر آن سرزمین نبارید .کار بر مردم سخت شد. آنان به شهرها و روستاهای اطراف می‌رفتند تا غذا تهیه کرده و در خانه‌های خود انبار کنند. بیست سال سختی کشیدن زمان کمی نبود. مردم کم کم به انابه و استغاثه افتادند. آنان به یکدیگر می‌گفتند که این اوضاع تماما به جهت درخواستی است که ادریس از خدایش کرده بود. ادریس از خدای خود خواسته بود تا زمانی که خود طلب نکرده باران بر سر ما نبارد و ادریس از نظر ما پنهان گشت و ما از مکان او آگاه نیستیم! و خداوند به ما مهربان‌تر از اوست. پس تمامی آنان تصمیم گرفتند که توبه کرده و به درگاه احدیت تضرع و انابه کنند تا بارانی بر شهر و بخش‌های اطراف ببارد. پس بر روی خاکستر نشستند و در حالی که لباس زبری به تن دارند بر روی سر خود خاک می‌ریختند، تضرع و زاری می‌کردند و توبه و استغفار می‌نمودند.

حضرت ادریس علیه السلام
حضرت ادریس علیه السلام

پذیرش توبه توسط خداوند رحمان

پس خداوند متعال به ادریس وحی کرد که ای ادریس همانا که مردم تو رو به توبه و استغفار آوردند و من خدای رحمان و رحیم هستم، پس توبه آنان را می‌پذیرم و از آنان می‌گذرم و تنها چیزی که مانع اجابت دعای آنها است. درخواست و طلب تو از من بوده است. پس از من بخواه تا عذاب را از آنان بر دارم. اما ادریس گفت: خداوندا من چنین درخواستی نمی‌کنم. خداوند به ادریس نبی گفت: ای ادریس از من درخواست نمودی و درخواست تو را اجابت کردم. حال من از تو درخواست می‌کنم و تو اجابت نمی‌کنی؟!

پس خداوند عز وجل به فرشته‌ای که مامور غذا رساندن به ادریس بود امر نمود که دیگر برای او طعامی مهیا نکند. پس شب شد و ادریس به مانند همیشه منتظر طعام بود، اما فرشته‌ای برای او طعام نیاورد. پس اندوهگین شد اما صبر کرد. پس شب دوم شد، باز از غذا خبری نشد، اندوهش شدت یافت و گرسنگی بر او غلبه کرد. پس شب سوم شد و باز هیچ خبری از ظعام نبود. پس خداوند را ندا داد که ای پروردگار بر من رزق و روزی‌ام را قطع نمودی پیش از آن‌که روح من را بگیری!

پس خداوند به او وحی نمود: ای ادریس یه انابه افتادی در حالی که تنها روزی‌ات را سه شبانه روز قطع کردم، پس چطور است که به فکر قوم خود نیستی! آن‌هایی که بیست سال سختی و رنج کشیدند؟! پس از تو خواستم به جهت آن سختی و شدت از آنان درگذری و از من بخواهی بر آنان باران ببارم اما تو درخواست نکردی و بخل ورزیدی. پس به تو گرسنگی دادم و با آن تو را توبیخ و تأدیب نمودم. از جای خود برخیز و در طلب روزی خود باش.

ادریس از جای خود بلند شد و به سوی شهر (یا روستا) خود رفت تا غذایی بیابد. پس هنگامی که به شهر وارد شد، دودی را دید که از خانه‌ای بیرون می‌آید. بدون لحظهای درنگ به سمت آن رفت. پیرزنی را مشاهده کرد که در حال پخت دو قرص نان است. به او گفت: لطفا به من نانی بده که گرسنگی بر من فشار آورده است. پیرزن پاسخ داد: ای بنده خدا، درخواست ادریس از خداوند چیزی برایمان باقی نگذاشت تا با آن از روی فضل به کسی کمک کنیم. پیرزن قسم خورد و به ادریس گفت که در پی روزی از دیگر مردم شهر باشد. ادریس گفت: مقداری بده تا بتوانم توان خود را بازیافته و بر روی پای خود بایستم تا به جستجوی روزی باشم. پیرزن گفت: این دو قرص نان است یکی برای من و دیگری برای پسرم. پس اگر نان خود را به تو بدهم خواهم مرد و اگر که از نان پسرم را به تو بدهم او خواهد مرد.

ادریس گفت: پسر تو کوچک است، نصف نانی برایش کافی خواهد بود. پیرزن قرص نان خود را خورد و قرص دیگر را به دو نیم کرد، نیمی به ادریس داد و نیم دیگر را به فرزندش. پسرک پیرزن که این گونه دید به شدت مضطرب شد و مُرد.

مادر پسر گفت: ای بنده خدا پسرم را کُشتی. ادریس گفت که ناراحت نباش! به اذن خداوند او را زنده می‌کنم. پس ادریس بازوی پسر را گرفت و گفت: ای روحی که از بدن این بنده خارج شدی به اذن خداوند به بدن او بازگرد و من ادریس نبی هستم.

روح به کالبد پسر به اذن خداوند بازگشت. پیرزن هنگامی که دید پسرش زنده شد و آن مرد خود را ادریس نبی معرفی کرد، گفت: شهادت می‌دهم که تو ادریس پیامبر هستی. پس از خانه خارج شد و با صدای بلند در شهر بشارت فرج و بازگشت ادریس به میان آنان را داد. پس مردم به دور ادریس جمع شدند و به او گفتند که ای ادریس در این بیست سال که ما سختی و رنج کشیدیم بر ما رحم ننمودی، از خداوند بخواه تا بر ما بارانی نازل کند.

ادریس گفت: خواسته شما تنها در صورتی محقق می‌شود که تمامی مردم شهر و حاکم ستمگرتان با سر و پای برهنه در برابر من حاضر گشته و درخواست خود را بگویند.

درخواست ادریس به گوش حاکم ستمگر رسید. او چهل نفر را مامور کرد تا بروند و ادریس را دستگیر کرده و به نزد او بیاورند. آن چهل نفر به نزد ادریس رفتند و به او گفتند که فرمانروا دستور داد تا تو را به نزد او ببریم. ادریس نبی بر آشفت، پس بر آنان دعا کرد (نفرین نمود)، پس آن چهل نفر مُردند. حاکم هنگامی که خبر دار شد، پانصد نفر دیگر را فرستاد تا او را به نزدش بیاورند. آن افراد به ادریس گفتند که حاکم ما را فرستاده تا تو را به نزدش ببریم. ادریس گفت: به همرزمان خود نگاه کنید که چه شدند.

پس به او گفتند: ای ادریس بیست سال ما را با گشنگی به کُشتن دادی حال می‌خواهی ما را با نفرین خود و دعا به مرگ، بکشی؟! یا تو رحم نداری؟ ادریس پاسخ داد: تا زمانی که حاکم ظالم شما و مردم شهر با سر و پایی برهنه به نزد من نیاید، من از خداوند درخواست خود را پس نخواهم گرفت. بروید و گفته‌های من را به او برسانید. آن‌ها به نزد فرمانروا رفتند و سخنان ادریس نبی را منتقل کردند.

در نهایت همه‌ی مردم به همراه فرمانروا آن‌گونه که ادریس خواسته بود به نزد او آمدند و از او درخواست کردند تا از خداوند بخواهد که بارانی بر آنان نازل گردد. ادریس از خداوند عز وجل خواست تا بر آن‌ها و نواحی اطراف شهرشان باران ببارد.

خداوند عذاب را از سر آنان برداشت، و ابری پر بار را بر شهر آنان قرار داد و باران شروع به باریدن کرد.

منبع:

[1] داستان ادریس نبی از کتاب کمال الدین و تمام النعمه صفحات 129 تا 133 جلد یک گرفته شده است.

 

  • تلاوت ترتیل آیه 85 سوره انبیاء – استاد عبدالباسط

وَإِسْمَاعِيلَ وَإِدْرِيسَ وَذَا الْكِفْلِ ۖ كُلٌّ مِنَ الصَّابِرِينَ

و اسماعیل و ادریس و ذاالکفل را (به یاد آور) که همه از صابران بودند.

دانلود

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *