در مطلب قبلی «برشی دیگر از زندگی حضرت ابراهیم علیه السلام – بخش اول» که به بخشی دیگر از حیات پر فراز و نشیب ابراهیم خلیل الرحمان (ع) پرداختیم تا آنجا گفته شد که حضرت ابراهیم (ع) از بابِل با خانواده خود و آن افرادی که به او ایمان آورده بودند به سوی شام هجرت نمود و در شهری به نام حران سکونت کرد اما پس از مدتی و به سبب وجود حاکمی بت پرست تصمیم گرفت که به سرزمین دیگری برود و در جایی که کسی او را نشناسد اسکان نماید، پس به سوی مصر رهسپار شد و به شهری وارد شد که کسی او را نمیشناخت اما به یکباره تمامی مردم مصر از ورودش و اینکه زنی زیبا رو (مقصود ساره (س) است) به همراه او میباشد آگاه گشته و برای دیدن او مشتاق بودند. این خبر به گوش فرمانروای مصر رسید، پس او ابراهیم (ع) را فراخواند، او که به ساره (س) نظر داشت چندین بار دست خویش را به سمت ساره دراز کرد اما به اذن پروردگار دست او خشک میشد. حاکم مصر از این رخداد متعجب شد پس یکی از کنیزان خود که هاجر نام داشت را به ساره هدیه داد و به او گفت که به همراه ابراهیم (ع) از سرزمین مصر بیرون روند.
و حال ادامه ماجرا…
هجرت ابراهیم (ع) به فلسطین
حضرت ابراهیم (ع) این بار از مصر خارج و دوباره به سمت سرزمین شام حرکت کرد. هنگامی که به شام رسیدند در سرزمین فلسطین و در صحرایی که هیج کس در آن سکونت نداشت، توقف نمود و به ساره و هاجر گفت که همانجا بمانند تا خود به دنبال آب برود. ابراهیم علیه السلام هر چه به دنبال آب میگشت پیدا نمیکرد تا آنکه از سر ناچاری چاهی حفر کرد و از آن آب بیرون آورد.
مکانی که ابراهیم (ع) توقف کرده بود فاصلهی بسیاری تا شهر داشت به همین دلیل آنها در روزهای ابتدایی سکونتشان در آن سرزمین، آذوقهای که به همراه داشتند را مصرف کردند تا آنکه تمام شد و آنها چیزی برای خوردن نداشتند. پس ابراهیم (ع) به دنبال یافتن غذایی، از آن دو نفر جدا شد. او مسیری طولانی و بیش از شش کیلومتر را به دنبال یافتن آذوقهای میگشت اما به دلیل نبودن سکنه و مردمی در آن حوالی سرگردانتر میشد. ابراهیم متحیر مانده بود که در حال حاضر چه کند، پس تصمیم گرفت کیسهای که به همراه آورده بود را با ریگهای بیابان پُر کرده و به نزد ساره برگردد. ابراهیم (ع) به سوی همسرش بازگشت و به مکانی که در آن سکان بودند وارد شد، ساره با دیدن کیسهای پُر که گمان میکرد آذوقه ای برای خوردن باشد، خوشحال شد. ابراهیم نیز به دلیل خستگی بدون آنکه صحبتی کند و بگوید که چیزی برای خوردن پیدا نکرده است، به خواب رفت.
ساره که گمان میکرد در کیسه آذوقهای است تصمیم گرفت پیش از بیدار شدن همسرش، غذایی آماده کند، پس به هاجر گفت که کیسه را بیاورد. زمانی که ساره کیسه را باز کرد با مقداری گندم رو به رو شد. پس به اندازه خوراک خود از آن آرد کرد و نان پخت، سپس ابراهیم (ع) را بیدار کرد تا غذا بخورد.
ابراهیم (ع) که از ماجرا بی اطلاع بود به ساره گفت چه چیزی بخورم؟! ساره گفت که از گندمی که آوردی نان پختهایم. خلیل الله (ع) زمانی که این سخن را شنید متوجه شد که لطف پروردگار باری دیگر و به مانند همیشه شامل حال او شده است. پس کیسه را برداشته و آن را باز کرد و دید آری، به جای تمام ریگهایی که در کیسه قرار داده بود، گندم وجود دارد، خداوند را شُکر کرد اما به ساره و هاجر در این باره چیزی نگفت.
او تصمیم گرفت با استفاده از این گندمها به زراعت بپردازد. پس آنها را در زمین کاشت. پس از گذشت مدتی زمینهای زراعتی بالاخره محصول دادند و آن محصول به فروش رفت و پیامبر خدا (ع) از لحاظ مالی توانگر شد.
علاوه بر این به سبب وجود زمینهای زراعتی و چاهی که حفر شده بود کم کم مردم از بخشهای دیگر در آنجا خانه ساخته و آن محل به شهرکی کوچک و بعد از آن به شهری بزرگ تبدیل شد. ابراهیم خلیل الله (ع) نیز در آنجا مسجدی را بنا کرد تا مکانی برای عبادت حق تعالی باشد. مدتی گذشت، مردم این شهر با حضرت ابراهیم (ع) سر ناسازگاری پیدا کردند و به او بدیهایی را روا داشتند به همین سبب او تصمیم گرفت پس از سال ها دوباره هجرت کند و از شهر برود. او که توانگر شده بود و چارپایانی برای خود داشت، با خانواده و دام خود به شهری دیگر که در بخشهای مرزی فلسطین بود کوچ کرد. مردم شهر که از کرده خود پشیمان شده بودند به دنبال ابراهیم (ع) رفتند و از او درخواست کردند تا به شهر بازگردد اما او قبول نکرد و در شهر جدید ساکن شد.
بچه دار نشدن همسر حضرت ابراهیم (ع)
در این میان و با گذشت سالها از ازدواج حضرت ابراهیم و ساره (س)، آنان فرزندی نداشتند چرا که ساره بچه دار نمیشد (بر اساس آیه 29 سوره ذاریات ساره نازا بود) و ابراهیم نذر کرده بود که اگر صاحب فرزند پسری شوند آن را برای خداوند قربانی نماید.
در روزی از روزها ساره که خود نیز به سبب نداشتن فرزند ناراحت بود، رو به همسر خود کرد و گفت: حال که صاحب فرزندی نشدیم، اگر که بخواهی هاجر را به تو میبخشم؟ ابراهیم علیه السلام قبول کرد و هاجر به همسری حضرت ابراهیم (ع) در آمد . بعد از گذشت مدتی او صاحب فرزند پسری شد. زمانی که به دنیا آمد نام او را اسماعیل گذاشتند. فرزندی که خداوند بشارتش را به ابراهیم داده بود (در سوره صافات آیه 100 به این موضوع اشاره شده است).
با وجود اسماعیل زندگی ابراهیم زیباتر شد چرا که او ثمره حدود یک قرن سختی (گفتهاند زمانی که اسماعیل علیه السلام به دنیا آمد حضرت ابراهیم 90 ساله بود) بود. در این بین ساره با دیدن اسماعیل آرزو میکرد که ای کاش من نیز صاحب فرزند بودم …
برخی اوقات نیز حس هووگری در او بروز میکرد و باعث میشد که او ناراحت و غصه دار گردد. سر انجام در یکی از روزها آتش رشک به هاجر (س) سبب شد به نزد ابراهیم برود و به او بگوید: هاجر و فرزندش را بگیر و به جای دیگری ببر چرا که میترسم اگر که بمانند کاری کنم که عاقبتش خشم خداوند باشد …
- تلاوت ترتیل آیه 29 سوره ذاریات – شحات محمد انور
فَأَقْبَلَتِ امْرَأَتُهُ فِي صَرَّةٍ فَصَكَّتْ وَجْهَهَا وَقَالَتْ عَجُوزٌ عَقِيمٌ
در این هنگام همسرش جلو آمد در حالی که (از خوشحالی و تعجّب) فریاد میکشید به صورت خود زد و گفت: «(آیا پسری خواهم آورد در حالی که) پیرزنی نازا هستم؟!»